Season 2 : Part 5

39 5 2
                                    

تو آفتاب صبحگاهی از پنجره ی شیشه ای عبور می کرد و به چشم های آبی میناتو می رسید. روز بازگشایی آکادمی بود و هوکاگه ها باید در مراسم حضور می داشتن. هنوز چند ساعتی به بازگشایی آکادمی مونده بود. حتی شیفت کاری هوکاگه ها هم شروع نشده بود. میناتو تک و تنها تو سالن هوکاگه بود. چهره اش سرد و جدی بود.

اوبیتو با کامویی وسط سالن ظاهر شد. از همون لحظه ی ورود مقابل ارباب چهارم زانو زده بود و سرش پایین بود. " منو می خواستین سنسه ؟؟ "

" اوبیتو ... " میناتو با لحن آرومی گفت. نفس عمیقی کشید و چرخید رو به اوبیتو. " برات یه ماموریت سطح اس دارم. "

چند ساعت بعد جشن آکادمی برگزار شد. کاغذ رنگی می ریختن ، از حاضرین به خوبی پذیرایی می شد ، معلم ها و هوکاگه ها سخنرانی کردن ، و همه چیز به خوبی پیش رفت. در طول جشن ، کاتسومی تمام مدت کنار هاشیراما و بقیه ی هوکاگه ها بود. انگار یه هوکاگه ی کوچولو بود. می خواست از الان به همکلاسی هاش پز بده که پدرش هوکاگه ی اوله. هاشیراما هم از این که دختر عزیزتر از جانش توی جمع هوکاگه ها کنارش باشه حسابی کیف می کرد.

" با دوستات مهربون باش. ولی نزدیک اون پسره نشو خب ؟؟ " یکی از مادرها در حالی که تیز به نیکو نگاه می کرد ، خطاب به بچه اش گفت.

اون نه اولین کسی بود که به بچه اش می گفت از نیکو دور شه ، نه آخرین نفر. نیکو متوجه نگاه ها و حرف هاشون می شد. خیلی کمتر از وقتایی بودن که بابا ماداراش کنارش بود.

هنوز نمی دونست چرا مردم از نیکو بدشون میاد. اون که خیلی مراقب بود کار بدی انجام نده. بابا ماداراش کار بدی کرده بود ؟؟ حالا که بابا ماداراش اونجا نبود ، تصمیم گرفت بره ازشون بپرسه.

" ببخشید ... " نیکو کوچولو با لحن آرومی گفت و به طرف یکی از مامان ها رفت.

چشم های مادره به طرف صدا چرخید. وقتی پسر مادارا اوچیها رو دید ، ترس و تنفر تمام وجودشو گرفت. " بله ؟؟ " سعی می کرد با این بچه عادی رفتار کنه. چون هم از این پسر و مادارا می ترسید ، هم به هر حال اون فرزند هوکاگه ی اول و محبوبشون هم بود.

ترس و تنفر توی چشم هاش از دید نیکو پنهان نبود. نیکو خوب می تونست تشخیصشون بده. هر وقت که بابا هاشیراماش کنارش نبود اینجوری نگاهش می کردن. سعی کرد خودشو خوب و مودب نشون بده که خانومه ازش بدش نیاد. " چرا نزدیک پسرتون نشم ؟؟ من کار بدی کردم ؟؟ "

زن چند لحظه با سکوت به نیکو خیره شد.‌ نمی دونست چی باید بگه. سران دهکده مادارا و اوبیتو اوچیها رو عفو کرده بودن و دامن زدن به گذشته ی اون دو رو هم ممنوع کرده بودن.

" نیکو " اوبیتو از پشت سر صداش زد. حتی با این که تلپورت کرده بود باز هم دیر رسیده بود.

اومدن اوبیتو چنان نیکو رو خوش حال کرد که اون زن رو فراموش کرد. با خنده و شادی رو به اوبیتو کرد. " برادر اوبیتو " چشم های درشت و سیاهش برق می زدن. سریع و کوتاه به نشونه ی احترام به اون خانوم تعظیم کرد و دوید سمت اوبیتو.

زیر پای اوبیتو ایستاد و وقتی اوبیتو خم شد تا بلندش کنه ، نیکو محکم بغلش کرد. " واسه جشن من اومدی ؟؟ "

اوبیتو از حرکت ناگهانی نیکو جا خورد. چرا یهویی پرید بغلش ؟؟ جوری که اول زیر پای اوبیتو ایستاد انگار نمی خواست بغلش کنه.

دست های اوبیتو دور تن کوچولوی نیکو پیچیده شد. بلندش کرد و نیکو به بغل ، شروع به قدم زدن کرد. " چرا یه دفعه می پری ؟؟ اگه میوفتادی مادارا منو جر می داد. " لحن اوبیتو اعتراض آمیز بود.

چشم های نیکو گرد شدن. به اوبیتو زل زد و دلیلش رو توضیح داد. " اگه خودم بپرم روت ازت رد می شم و می خورم زمین. ولی اگه وقتی تو حرکت می کنی بپرم بغلت ازت رد نمی شم. "

اوبیتو برای یه لحظه شگفت زده شد اما صورتش احساسی نشون نمی داد. نیکو یه بچه ی شش ساله بیشتر نبود و طرز کار کامویی رو فهمیده بود. اوبیتو وقت زیادی رو با نیکو می گذروند. ولی هنوز هم هر بار یه شگفتی جدید از هوش این بچه می دید.

کوتاه و کمرنگ خندید. " تو یه مرد کوچولوی خیلی باهوشی "

نیکو در جوابش نیشخند زد. خوش حال می شد وقتی بابا مادارا یا برادر اوبیتو ازش تعریف می کردن.
" برادر ... " نیکو بعد چند ثانیه پرسید. " جر یعنی چی ؟؟ "

جر همون بلایی بود که مادارا سر اوبیتو میاورد اگه می فهمید اوبیتو به نیکو یادش داده.

نویسنده : ننه ی هاشیراما
تلگرام : @xHashiMadax
اینستاگرام : @HashiMada_Therapy
واتپد : @Naneye_Hashirama
لطفا کپی نکنین

Perfect Paradise ( ناروتو )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang