Season 2 : Part 6

57 8 2
                                    

شب صبح شده بود و ساکورا هنوز به خونه نیومده بود. از وقتی از ماموریت برگشته بود تو بیمارستان بود. اینو به عنوان همسرش درک می کرد. ساکورا یه پزشک متعهد و سخت کوش بود. چند وقتی بود که اینو و ساکورا ازدواج کرده بودن و با همدیگه خوشبخت بودن. هر دو زنان قوی ای بودن که در قبیله و دهکده نقش پررنگی داشتن. اینو در حال خوردن صبحانه بود که در خونه باز شد.‌ ساکورا بالاخره برگشته بود. " من برگشتم. "

" چه عجب ، خانوم پرمشغله. " اینو از تو آشپزخونه با شوخی گفت.

ساکورا هم به آشپزخونه رفت. اونقدر خسته بود که نای نفس کشیدن هم نداشت. از بازو به دیوار تکیه داد و سرش رو روی دیوار استراحت داد. " واقعا شب سختی بود. "

اینو ابراز نگرانی کرد. " برو یه کم بخواب. "

" اینو ... " ساکورا جلوتر رفت و پشت میز صبحانه نشست. فعلا قصد نداشت بخوابه. چیزی که می خواست بگه مهم تر بود. " بیماری که تمام شب بالای سرش بودم ذهنمو مشغول کرده. " اینو کنجکاو شد اما چیزی نگفت و گذاشت ساکورا حرفش رو تموم کنه. " دیروز با ارباب اول برای کمک به مجروحین روستایی در نزدیکی کونوها رفتیم. بینشون یه پسر کوچولوی بامزه بود. به شدت آسیب دیده بود. متوجه شدیم حافظه اش رو از دست داده. جالب اینجاست که به من می گفت مامان. " الکی و کمرنگ خندید تا یه وقت اینو فکر نکنه ساکورا واقعا یه بچه ی مخفی داره. " واسه همین لرد هاشیراما تشویقم کردن که اونو به فرزندی بگیریم. نظر تو چیه ؟؟ "

اینو روی میز خم شد و صورتش رو نزدیک صورت ساکورا برد. در حدی که فقط چند سانتی متر فاصله بود.‌ با یه اخم مصنوعی به چشم های زنش زل زد. " تو می تونی بچه داری کنی ؟؟ "

واکنشش نگرانی ساکورا رو بیشتر کرد. ساکورا تو جاش موند و فقط لب هاش رو بهم فشرد. " این همه زن شاغل دیگه هم هست. معلومه که می تونم. " گفت و بعد ، برای تحریک اینو ، یه لبخند تمسخر آمیز زد. " نکنه تو نمی تونی هم به کارت برسی هم بچه داری کنی خانوم رهبر قبیله ؟؟ "

اینو دوباره سر جاش صاف نشست و پوزخند زد. " هه. محاله تو بتونی کاری بکنی و من نتونم. خیل خب قبوله. برو یه کم بخواب منم می رم سر کار. بعدش دوتایی می ریم اون بچه رو ببینم. "

***

ساعت کاری که تموم شد ، هاشیراما قدم زنان به خونه برگشت. غروب بود و چند ساعتی می شد که بچه های عزیزش از آکادمی اومده بودن. روز قبل نتونسته بود باهاشون صحبت کنه و راجب تجربه ی اولین روزشون تو آکادمی بشنوه. بعد کمی خستگی در کردن ، تو هال نشست و گرم صحبت با بچه هاش شد. نیکو با هیجان کامل تعریف می کرد که چه طور تو اولین کلاس تایجوتسوشون درخشید و همه ی پسرها رو شکست داد. از تعریف های مثبت معلمشون گفت. می خواست بابا هاشیراماش بهش افتخار کنه. کاتسومی تو این مدت فقط به نیکو چپ نگاه می کرد. کاتسومی عاشق برادرش بود. ولی این باعث نمی شد به برادرش حسودی نکنه. کاتسومی هم توی آکادمی عالی عمل کرده بود. هم معلم ازش راضی بود و هم بقیه ی بچه ها مثل پروانه دور کاتسومی می گشتن. از همون روز اول ، کاتسومی بچه محبوب کلاس شده بود. ولی هیچ کدوم این ها به چشمش نمیومد. به نیکو حسادت می ورزید چون می دونست اگه معلمشون اجازه می داد دختر و پسر با همدیگه مبارزه کنن ، کاتسومی ای که بین دخترها از همه بهتر بود ، مقابل نیکو می باخت و می شد شماره ی دو. این چیزی بود که اون به هیچ وجه نمی تونست قبول کنه. کاتسومی همیشه بخاطر رینگان و چاکرای خاصش از بقیه ی هم سن و سال های خودش برتر دیده می شد. می خواست که همین طور هم باقی بمونه. اون تحمل یک صدم توهین ها و رفتارهای سردی که مردم دهکده با نیکو داشتن رو نداشت. ولی نیکو ... اون پسر مشکلی با این موضوع نداشت. یا حداقل این طور نشون می داد.

مادارا پدر سخت گیری بود. قانون خونه رو این طور گذاشته بود که بچه ها باید قبل ساعت 9 بخوابن. هیچ کدوم بچه ها هم نافرمانی نمی کردن. ساعت 11 شب بود و بچه ها طبق قانون خوابیده بودن. هاشیراما روی مبل مقابل تلویزیون ولو بود و خرناس می کشید. مادارا کنارش ایستاد و آروم با گوشه ی پا به پای هاشیراما ضربه زد تا بیدار شه. " پاشو بیا تو تخت بخواب "

هاشیراما بیدار شد و تکیه اش رو از مبل برداشت. از داخل موهای بلندش گردنش رو مالوند و خمیازه کشید. " آره. خسته بودم خوابم برد. " بلند شد و به طرف اتاق مشترکشون رفت. مادارا هم بعد مسواک زدن اومد تا با هم بخوابن. بلیز و شلوارش رو از تنش کند و یوکاتای خوابش رو پوشید. هاشیراما توی تخت نشسته بود و نگاهش می کرد تا مادارا هم بالاخره روی تخت اومد.

" چرا نخوابیدی ؟؟ " مادارا پرسید. به تکیه گاه تخت تکیه زد و روتختی ابریشمی و گرون قیمتش رو روی پاهاش کشید.

" دیدن تو خواب از سرم پروند. " هاشیراما جواب داد. چون جا به جا شده بود خوابش پریده بود. ولی تماشای همسر عزیزش هم بی تاثیر نبود. بهش چسبید و یه دستش رو دور بدن مادارا گرفت. " بعد این همه سال ، تو هنوز زیباترین مردی هستی که تو این عمر طولانیم دیدم. " گفت و گردن مادارا رو بوسید.

مادارا در جوابش محو خندید. حرف هاشیراما رو باور نداشت برای همین سعی کرد بحث رو عوض کنه. " جای این حرفا به اون برادرت یه کم انسانیت یاد بده. "

هاشیراما مشغول بوسیدن و مکیدن گردن مادارا بود که توجهش جلب شد. سرش رو جلوی صورت مادارا برد و با تعجب نگاهش کرد. " باز توبیراما چی کار کرده ؟؟ "

مادارا قبل این که جواب بده تو جاش به پهلو و رو به هاشیراما دراز کشید. " قرار بود نیکو رو ببره براش به جای کادو خوراکی بگیره.‌ حتی این کار رو هم نکرد. اون با من مشکل داره. واسه چی دل یه بچه ی شیش ساله رو می شکونه ؟؟ " حتی از یاد آوریش هم اوقات مادارا تلخ شده بود.‌

چیزی که شنید ، دور از انتظار هاشیراما نبود. صد و بیست سالگی رو تموم کرده بودن و پیچیده بودن تو صد و سی سالگی. ولی هنوز هم هاشیراما باید از دست توبیراما و مادارا دردسر و کلافگی می کشید. با لحن خسته و گرفته ای جواب داد. " فردا باهاش حرف می زنم. "

نویسنده : ننه ی هاشیراما
تلگرام : @xHashiMadax
اینستاگرام : @HashiMada_Therapy
واتپد : @Naneye_Hashirama
لطفا کپی نکنین

Perfect Paradise ( ناروتو )Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang