صبح روز بعد رسید. چشم های بنفش مادارا باز شدن و هوشیاریش کم کم برگشت. با کامل بیدار شدنش ، خودشو تو بغل گرم هاشیراما دید. هاشیراما مادارا رو به خودش چسبونده بود و سر مادارا رو روی سینه ی خودش نگه داشته بود. احساسی که اون لحظه به قلب مادارا تزریق شد از هر حس دیگه ای شیرین تر بود. بعد شیش ماه سفر سخت و لای آشغال و کثافت توی خیابون ها خوابیدن دوباره تو تخت هاشیراما و لای بازوهای بزرگ و قویش بود. یادش اومد روز عروسیشونه. روز عروسیش با این حس قشنگ شروع شده بود. این یعنی عروسیش خوش یمن بود ؟؟سرش رو بالا گرفت و به صورت غرق خواب هاشیراما نگاه کرد. مثل فرشته ها خوابیده بود. از نظر مادارا اون واقعا هم یه فرشته بود. خصوصا وقتی شنل هوکاگه اش رو می بست و رنگ سفید به لباس هاش چیره می شد.
بدنش رو روی تخت بالاتر کشید. چشم هاشو بست و با بوسیدن لب های هاشیراما از خواب بیدارش کرد. کار رمانتیکی بود. کاملا مناسب برای روز خجسته ی ازدواجشون. ولی متاسفانه مادارا برای رمانتیک بازی یه کم زیادی سرد و بی حال بود. صبحانه ی ساده ای خوردن و هر دو لباس پوشیدن. از شب قبل قرار داشتن صبح برای رسمی کردن پیوندشون برن. صبح ها قاصد تجدد و شروع دوباره بودن. صبح رو برای زمان ازدواجشون انتخاب کردن تا به شروع دوباره اشون اشاره کنن.
" چرا شنل هوکاگه نپوشیدی ؟؟ " مادارا نگاهی به لباس هایی که هاشیراما تنش کرده بود انداخت و پرسید.
هاشیراما رو به روی مادارا ایستاده بود. لباس رسمی ای که چند ماه پیش سوناده برای کادوی تولدش خریده بود رو پوشیده بود. هوکاگه بود و تو همه ی مراسم های رسمیش با لباس هوکاگه وارد می شد. برای همین لباس رسمی دیگه ای جز لباس هوکاگه و اونی که سوناده بهش هدیه داده بود نداشت. " تو قراره با هاشیراما ازدواج کنی نه با هوکاگه. نمی خوام تو رو با پنج نفر دیگه شریک شم " با لحنی که کمی شوخی آمیز بود و لبخند جواب داد. اما خیلی زود از روی تفکر اخم کرد و دستشو به چونه اش زد. " نمی خوام حتی بهش فکر کنم که چه بلایی سرم میاد اگه برای کوشینا هوو بیارم "
مادارا سکوت کرد. شوخی های هاشیراما براش خنده دار نبود. هیچ حس خاصی نداشت و این تو صورتش معلوم بود.
هاشیراما خودش یه دفعه زد زیر خنده اونم بلند بلند. از خنده اش یه لبخند روی صورتش نگه داشت. " کوشینا واقعا ترسناکه. ولی می دونی چی از اون ترسناک تره ؟؟ این که همین طور ثانیه های بیشتری از زندگیمون رو بدون مزدوج بودنمون هدر بدیم "
به طرف مادارا رفت و دستشو دور کمر مادارا حلقه کرد. پیشونیشو به پیشونی مادارا گذاشت و تنشونو به هم چسبوند. لب هاشو جلو برد تا لب های مادارا رو ببوسه. چشم های هاشیراما بسته شدن و همین طور هم چشم های مادارا. لب های سرد مادارا منتظر چشیدن لب های گرم هاشیراما برای اولین بار بود. ولی انتظارش زیاد طول کشید و خبری نشد. چشم های مادارا با تعجب باز شدن.
YOU ARE READING
Perfect Paradise ( ناروتو )
Fanfictionتو دنیای جدیدی که پر از صلح و آرامشه ، همه شاد و خوش حال زندگی می کنن. حتی اونایی که قبلا مردن !! شیپ اصلی : هاشیمادا ( هاشیراما و مادارا ) زمان : بعد از جنگ چهارم / دنیای جایگزین بوروتو