Part 20

59 13 3
                                    

" بچه ؟؟!! منو با زن اشتباه گرفتی ؟؟!! " مادارا چاپستیکشو روی میز کوبید و عصبانیت اعتراض کرد. شامش زهر مار شده بود.

هاشیراما سعی کرد با آرامش مادارا رو متقاعد کنه. " مادارا ، بزار توضیح بدم "

مادارا به پرخاشش ادامه داد. " هیچ توضیحی وجود نداره. من زن نمی شم. "

هاشیراما گفت. " کسی تو رو زن در نظر نمی گیره. سلول های من رو درون تو مهر می کنیم‌ و تو با قدرت یین و یانگ از سلول من جنین انسان می سازی. بعد به طور مداوم از چاکرای خودت به اون می دی. بخاطر ارتباطت با ده دم‌ مشکلی بعد استخراج برات پیش نمیاد. "

این روش حاملگی نداشت. مادارا باید مثل یه شینوبی و با قدرت های خودش این کار رو می کرد. این کمی حال مادارا رو بهتر کرد. ولی باز هم مادارا راضی نبود. به اعتراضش ادامه داد اما ملایم تر از قبل. " اصلا واسه چی باید چنین کاری بکنیم ؟؟ "

هاشیراما می خواست با این کار حال مادارا رو بهتر کنه. ولی نباید اینو می گفت وگرنه مادارا انکار می کرد و مخالفت. لبخند گرمی زد و گفت " تا یه خونواده ی بزرگ و شاد بشیم. " بعد یه مکث کوتاه ادامه داد. " تو دوست نداری ؟؟ " لحنش با این که نرم بود ، جوری بود که انگار مطمئنه مادارا هم بچه دوست داره و خلافش غیر ممکنه.

" نه " مادارا هم نکرد نامردی و با قاطعیت مخالفت کرد.

خورد تو حال هاشیراما. سرشو کوبید تو میز و افسرده شد. " مادارا ... "

مادارا رشته کلام هاشیراما رو برید. " دوست ندارم زندگی یه آدم بی گناه تباه بشه. واقعا فکر کردی فرزند من می تونه زندگی راحت و شادی داشته باشه ؟؟ اون مجبور می شه بار گذشته ی منو به دوش بکشه. "

" اون فرزند ما خواهد بود مادارا. چیزی که به دوش می کشه اراده ی محکم ماست.‌ هر وقت زمین بخوره ما بلندش می کنیم. من مطمئنم اون قوی ترین می شه. کسی که قدرت هاشیراما سنجو و مادارا اوچیها رو به ارث برده و ناجی نسل بعدی دنیای شینوبی می شه. " هاشیراما همون طور که سرش روی میز بود‌ گفت.

هاشیراما خوب حرف می زد. ولی مادارا هنوز همون مادارایی بود که این حرف قشنگ های هاشیراما روش تاثیر نداشت. کله شق بود و روی باور خودش مصمم. واقعا هم نمی خواست بچه ی خودش توی آتیش گناه مادارا بسوزه. اون شب تا نزدیکی صبح هاشیراما و مادارا توی تختشون صحبت کردن. هاشیراما هنوز سعی می کرد مادارا رو متقاعد کنه چون می دونست اومدن یه بچه به زندگی مادارا نور خوشبختی می ده.

در آخر مادارا یه کم وقت برای فکر کردن خواست. قرار بر این شد صبح قبل از این که هاشیراما از خونه خارج بشه مادارا تصمیم نهاییش رو بگه. هاشیراما از شنیدن این که مادارا می خواد فکر کنه خوش حال شد. مادارای عزیزش رو محکم و پر انرژی بوسید و خوابید. این ذوقش برای مادارا بامزه بود و لبخند کمرنگی به صورت خشکیده ی مادارا آورد. فقط چند ساعت وقت برای فکر کردن مادارا مونده بود.

" اوه مادارا ... ببین نامیکا کوچولو چه ... " هاشیراما توی خوابش گفت‌. صداش آروم و مبهم بود و مادارا نتونست بقیه ی جمله ی هاشیراما رو بفهمه.

پس هاشیراما از ته قلبش هم بچه می خواست. یه دختر کوچولو به اسم نامیکا. داشت توی خواب همچین بچه ایو می دید. اونم در حالی که مادارا رو مثل عروسک خرسی گنده و نرم تو بغلش گرفته بود.

مادارا با خودش فکر کرد. آیاکا دختر هاشیراما هنوز زنده بود. همین چند وقت پیش سر و کله اش پیدا شده بود. هاشیراما با این وجود باز هم بچه می خواست ؟؟

" من بچه ی تو رو می خوام. " هاشیراما بین صحبت های طولانیشون به مادارا گفته بود. صداش تو گوش مادارا تکرار می شد. " تو می تونی اونو طوری تربیت کنی که گذشته ات رو پاک کنه. چون اون وارث تو می شه. "

ثانیه ها ، دقایق ، حتی ساعت ها می گذشتن و مادارا فقط به حرف های هاشیراما فکر می کرد. مشکل مادارا ترس و نگرانیش از رفتارهای بد مردم با بچه بود. این که رفتارهایی که با مادارا می کنن رو با یه بچه ی معصوم و بی گناه هم داشته باشن. ولی ... از کی تا حالا مادارا مردی بود که از چیزی بترسه ؟؟
دلش برای روزهایی که هنوز غروری داشت تنگ شده بود. زمانی که اونقدر اراده داشت که مقابل دنیا بایسته. قبل از این که چندین ماه تمام هر روز دو بار هاشیراما بهش غذا بده و تو دستشویی اونو بشوره. هاشیراما همه ی اون کارها رو کرده بود. مادارا به اون مدیون بود. ولی اون بچه ای که به دنیا میومد چی ؟؟ مادارا فقط در صورتی می تونست با بچه دار شدن موافق باشه که تضمین می کرد نمی زاره اون بچه تاوان گذشته ی مادارا رو بده.

بالاخره صبح شد. خودشو از لای بغل هاشیراما بیرون کشید و بلند شد. به آشپزخونه رفت و میز صبحونه رو چید. مثل همیشه وافل به شکل قارچ خندان هم پخت. وافل قارچ پایه ی ثابت همه ی صبحانه های هاشیراما بود و مادارا هیچ وقت اینو فراموش نمی کرد. موقع پختن وافل ها یه خلاقیت به خرج داد. مجموعا شیش وافل پخت که به نفری سه تا می رسید.

Perfect Paradise ( ناروتو )Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin