خورشید داشت غروب می کرد. زمستون بود و روزها کوتاه شده بود. کار روزانه ی هاشیراما تموم شده بود و وقت این شده بود که برگرده خونه. خیلی سر حال نبود. واسه همین کمی توی دهکده دور زد و وقت تلف کرد. البته حالش بد هم نبود. نمی تونست اجازه بده چنین روز قشنگی براش خراب بشه. تمام طول روز سعی کرده بود مثل خورشید گرم و پر انرژی باشه. ولی تو این زمستون سرد حتی خورشید هم جون زیادی نداشت. دل هاشیراما بیشتر از همیشه برای مادارا تنگ بود. آخه روز تولد مادارا بود. با خودش می گفت کاش زودتر مادارای عزیزش برگرده خونه. می تونست حدس بزنه این سفر سخت چقدر مادارا رو اذیت کرده.
به خونه اش رسید. در رو باز کرد و وارد شد. کلید لامپ رو زد تا هال روشن بشه. سرشو پایین انداخت و رفت سمت نشیمن. روی مبلی که رو به تلویزیون بود نشست. سرشو از عقب روی تکیه گاه مبل رها کرد و چشم هاشو بست.
مبلی که روش نشسته بود مبل مورد علاقه ی مادارا بود. هیجانات مادارا موقع تلویزیون دیدن هاش ... با این که مادارا فقط چند روز توی این خونه بود ولی خونه ی هاشیراما بدون مادارا دیگه گرمایی نداشت. آهی کشید و تو دلش خواست که مادارا اون لحظه کنارش باشه.
ولی تخیل هاشیراما واقعی شده بود. مادارا دقیقا روی همون مبل کنارش نشسته بود. فقط هاشیراما بخاطر خستگی و این که سرشو پایین گرفته بود ، متوجه حضور مادارا نشده بود. به علاوه ی این که مادارا بی خبر برگشته بود و برای گزارش ماموریتش به پیش هوکاگه ها نرفته بود. اوبیتو داوطلب شده بود تنهایی بره و گزارش بده تا مادارا وقت کنه برای هاشیراما خوشگل کنه. که مادارا اون کارو هم نکرده بود. فقط یه بلیز شلوار راحتی پوشیده بود تا هاشیراما بیاد.
مادارا با لبخندی ضعیف به هاشیراما خیره شد. این که هاشیراما اونقدر خسته و دمغ بود که متوجه مادارا نشده بود برای مادارا شیرین و دوست داشتنی بود. همون طور که تو جاش نشسته بود دستشو جلو برد و با پشت انگشتاش صورت هاشیراما رو نوازش کرد. قبل از این که مادارا حتی فرصت کنه از لمس صورت هاشیراما لذت ببره ، هاشیراما چشماشو باز کرد. دست مادارا رو محکم گرفت و پیچوند و انداختش روی پای خودش. هر دو دست مادارا رو سفت پشتش قفل کرد و نگه داشت. ولی وقتی دید ماداراست شوکه شد. مادارا ناگهانی پیداش شده بود. واسه ی همین هاشیراما فکر کرده بود دزد اومده تو خونه اش.
" مادارا ؟؟!! " هاشیراما با بهت گفت و سریع مادارا رو رها کرد. آهی کشید و دوباره روی مبل ولو شد. " فکر کردم دزد اومده !! ببینم تو کی برگشتی ؟؟ " دوباره سرش رو از مبل بلند کرد و به مادارا نگاه کرد.
مادارا همونجا رو پای هاشیراما لم داد و سرشو روی پاش گذاشت. روش به طرف هاشیراما بود و صورتشو می دید. " کمتر از یک ساعت پیش. اوبیتو رفت گزارش ماموریت رو بده. ندیدیش ؟؟ "
" نه. حتما وقتی من از برج هوکاگه خارج شدم رسیده. " هاشیراما در حالی که موهای مادارا رو نوازش می کرد جواب داد. این کار به هردوشون آرامش خاصی می داد. بعد از چند ثانیه سکوت ، دوباره این هاشیراما بود که حرف می زد. " زندگی جدید شما از امروز شروع می شه. از امروز به بعد شما دو جونین عادی برگ هستین. گذشته اتون پاک شده "
مادارا باز هم سکوت کرد. گذشته اشون پاک نمی شد. این سفر چیزی رو تغییر نداده بود. مردم هنوز هم از مادارا متنفر بودن. تاریخ همیشه از مادارا به عنوان کسی که دنیا رو به نابودی کشوند یاد می کرد. خوش بینی های هاشیراما واقعیت نبودن. این دنیا خیلی تاریک تر از چیزی بود که هاشیراما ، این خورشید درخشان زندگی مادارا ، می گفت.
" زندگی جدید ما کی قراره شروع بشه ؟؟ " هاشیراما با احتیاط پرسید. مطمئن نبود زمان درستی رو برای گفتنش انتخاب کرده یا نه.
چند ثانیه گذشت. مادارا سرش رو از رو پای هاشیراما بلند کرد و روی مبل رو به هاشیراما نشست. " قبلش باید به یه نتیجه ی مشترک برسیم. در غیر این صورت بهتره این نامزدی همینجا تموم بشه " حالت چهره و صداش سرد و محکم بود.
حرف از بهم زدن نامزدیشون برای هاشیراما شوکه کننده بود. چند ثانیه ی کوتاه ساکت و شوکه به مادارا نگاه کرد. با لحن نرم تری که نشون می داد شوکه شده پرسید. " مشکلی هست مادارا ؟؟ هر چیزی که هست می خوام بشنومش "
مادارا با همون سردی قبل پاسخ داد. " من نمی خوام جشنی گرفته بشه. نمی خوام هیچ مهمونی باشه. فقط می خوام روی کاغذ ثبت بشه و رسمیت بگیره "
فقط همین ؟؟ چیز سختی برای هاشیراما نبود. به هر حال هاشیراما قبلا هم ازدواج کرده بود. تو این زمونه فک و فامیل زیادی هم نداشت که بخواد دعوت کنه. با این وجود دلش از حرف مادارا شکست. هاشیراما می دونست دلیل این خواسته ی مادارا چیه. مادارا از مردم فراری شده بود. حق هم داشت. شکست مادارا چیز ساده ای نبود. این سفر تحقیر آمیز حتی بدتر هم مادارا رو شکونده بود. مادارا از هر کوهی محکم تر و استوارتر بود که هنوز بلایی سر خودش یا دیگران نیاورد. از تمام انسان های روی زمین شاید فقط تعداد انگشت شماری اندازه ی مادارا محکم بودن که از پس این شرایط بربیان. اونقدر محکم که تمام دنیا به حق ازش متنفر باشن و اون به زندگیش ادامه بده.
دست بزرگ هاشیراما موهای سیاه مادارا رو از صورتش کنار زد. با لبخند محبت آمیزی به صورت معشوقش زل زد. " به شرطی که همین الان بریم دفترخونه و ازدواج کنیم "
" امروز ؟؟!! حداقل فردا !! " مادارا با اعتراض صداشو برد بالا. حتی اگه برای فردا هم قرار ازدواج می زاشتن مادارا آمادگیشو نداشت. چه رسد به این که همون روز پا شه بره سر سفره ی عقد.
هاشیراما لبخند و آرامششو حفظ کرد. موی مادارا رو گذاشت پشت گوشش. " آخه امروز تولدته نه فردا. امروز برامون خاصه "
مادارا کوتاه نیومد. " می خوای دو مناسبتو یکی کنی که هر سال جای دوتا کادو یکی بدی ؟؟ " موهاشو هم از پشت گوشش درآورد و دوباره ریخت روی صورتش.
هاشیراما حتی به این فکر هم نکرده بود. از حدس مادارا خنده اش گرفت و زد زیر خنده. " باشه همون فردا " خم شد سمت مادارا و پیشونیشو با عشق بوسید. لحنش دوباره ملایم و دلنشین شد. " فردا من خوشبخت ترین مرد دنیا می شم "
YOU ARE READING
Perfect Paradise ( ناروتو )
Fanfictionتو دنیای جدیدی که پر از صلح و آرامشه ، همه شاد و خوش حال زندگی می کنن. حتی اونایی که قبلا مردن !! شیپ اصلی : هاشیمادا ( هاشیراما و مادارا ) زمان : بعد از جنگ چهارم / دنیای جایگزین بوروتو