اولین صبح خانواده ی اوچیها سنجو بود. دو پدر و دو بچه. چشم های سیاه هاشیراما کم کم باز شدن. اولین چیزی که دید دو نوزادش بود که کنار هم و بین هاشیراما و مادارا خوابیده بودن. تا بعد از استخراج ، هاشیراما نمی دونست قرار پدر دوتا بچه بشه. یه دختر و یه پسر. و آرزوش هم براورده شده بود. دخترش چشم های مادارا رو داشت.
سرش رو روی بالش بالاتر گرفت تا صورت خوابیده ی مادارا رو ببینه. اما از دیدن چشم های بازش تعجب کرد. " از کی بیداری ؟؟ "
مادارا بعد مکثی جواب داد. " اصلا نخوابیدم. " نگاهش روی بچه هاش بود. " تمام شب داشتم به سرنوشت این بچه ها فکر می کردم. "
هاشیراما بلند شد و تو جاش نشست. چشم هاشو مالوند تا خوابش بپره. " مادارا ، این یه شروعه. افکار منفی رو کنار بزن. هرچقدر بیشتر بهشون فکر کنی روی روحیات و رفتارت تاثیر بیشتری می زارن و هر چی که بهش فکر می کنی سرمون میاد. "
مادارا تو سکوت به بچه هاش نگاه می کرد. دخترش موجود خارق العاده ای بود. هیچ کس تا به حال با رینگان متولد نشده بود. تحمل رینگان استقامت و چاکرای بسیار زیادی می خواست. حتی اوبیتو که جز قوی ترین شینوبی ها بود هم نتونسته بود بیش از یک رینگان رو تحمل کنه. چه طور یه نوزاد این چشم ها رو رام کرده بود ؟؟ این دختر مثل بقیه ی دخترها ضعیف و بی ارزش نبود. دختر مادارا بود. یه جنگجو بود که برای زنده موندنش مقابل اراده ی مادارا اوچیها جنگید و پیروز شد.هاشیراما خم شد و پیشونی هر سه تاشونو بوسید. بچه ها رو با ملایمت بیشتری بوسید تا از خواب ناز بیدارشون نکنه. با لبخند گرمی از روی تختش بلند شد و به طرف در رفت. " راستی ، باید براشون اسم انتخاب کنیم. تو دوست داری اسمشون چی باشه ؟؟ "
مادارا کمی فکر کرد. چه اسمی می تونست این بچه ها رو تعریف کنه ؟؟ " کاتسومی " مادارا اسمی که برای دخترش انتخاب کرده بود رو به زبون آورد. کاتسومی به معنی زیبا و پیروز بود. درست مثل این بچه که هم زیبا بود و هم مادارا رو تو نبرد برای کشتنش شکست داده بود.
" اسم قشنگیه " هاشیراما تو چارچوب در ایستاد و چرخید رو به خانواده اش. " و پسرمون ؟؟ "
نگاه مادارا روی پسرشون قفل شد. هر دو بچه دقیقا حس چاکرای مادارا رو داشتن جوری که حتی بهترین حسگرها هم نمی تونستن چاکرای اونا رو از چاکرای مادارا تشخیص بدن. ولی مادارا ، جدای از جنسیت یا چشم ها ، با پسرش احساس نزدیکی بیشتری می کرد. نمی دونست این فقط یه خیاله یا واقعیت. ولی حس می کرد اون بچه شبیه ایزوناست. انگار ایزونا دوباره نوزاد شده بود و مادارا همون پسر کوچولویی بود که داداش کوچولوترشو تو بغلش می گرفت. دست نوازش به تن کوچیک پسرش کشید. " نیکو "
YOU ARE READING
Perfect Paradise ( ناروتو )
Fanfictionتو دنیای جدیدی که پر از صلح و آرامشه ، همه شاد و خوش حال زندگی می کنن. حتی اونایی که قبلا مردن !! شیپ اصلی : هاشیمادا ( هاشیراما و مادارا ) زمان : بعد از جنگ چهارم / دنیای جایگزین بوروتو