پلکاش با آرامش از هم باز شدن و شاهد رخ زیبای مردی بود که در کنارش دراز کشیده و گویا در خواب عمیقی سر میکرد.
پسرک لبخندی شیرین و طولانی مدت زد و تن برهنش رو روی تخت به سمت دوست پسر غرق در خوابش چرخوند. دستی که به آرومی سرشونههای بیرون زده شده از ملافه رو لمس کرد و یواش یواش به سمت صورت مرد میرفت، درست روی لبش ایستاد.
_جانگکوک؟
صداش خشدار بود اما لحن ذوقزدش رو پنهان نمیکرد. یونگی با دیدن اینکه دوست پسرش قرار نیست به راحتی از خواب بیدار بشه تصمیمی گرفت. آروم بلند شد و روی تخت به سمت مرد رفت. صورتش هر لحظه به صورت جانگکوک نزدیکتر میشد تا بوسهای از روی عشق بر لب معشوقش بزند که نفهمید چی شد با سرعت روی مرد کشیده شد و لبانش به لبان تشنه جانگکوک کوبیده شد.
از شدت هیجان بین بوسه خنده کوتاهی کرد و گفت:«بیدار بودی؟»
_یک ساعته که مراقب حرکاتت بودم!
حس شیرینی زیر دل یونگی رو دربر گرفت. جانگکوک با نیمخیز شدنش و در آغوش گرفتن یونگی باعث شد ملافه از روی تن برهنه هردو پسر کنار بیفتد و نور نارنجی رنگ خورشید صبحگاهی این آغوش پر مهر رو هر لحظه داغتر کند.
_بالاخره بعد از سه ماه خورشید طلوع کرد. چند ساعت خواب بودیم جانگکوک؟ چون من خیلی گشنمه.
لبخندی روی لبهای جانگکوک نشست که با بوسیدن نوک بینی پسرکش جواب داد:«فکر نکنم زیاد باشه. میرم یه چیزی حاضر کنم دوتایی باهم بخوریم.»
ملافه رو از روی پاهاش کنار زد و سریع بلند شد. شاید بخاطر ضعف صبحگاهی کمی سرگیجه گرفته بود اما دیدن صورت بینقص و زیبای دوست پسرش باعث شده بود که دوباره مملوء از حسهای خوب بشه.
همینطور که با چشمانش جانگکوک رو که تنها با یک لباس زیر از اتاق خارج میشد دنبال میکرد ملافه رو دور خودش پیچوند.
توی سرویس دوشی کوتاه گرفت تا رد عرق رو از روی تنش پاک کنه. پیرهنی بلند تا زیر باسنش پوشید و همینطور که حوله رو بین تارهای خیس موهاش میکشید از حمام بیرون اومد. لب تخت نشست که همون لحظه جانگکوک با یک لیوان آبمیوه و یک لقمه غذا وارد اتاق شد و رو به یونگی گفت:«چیز بهتری تو خونه نبود...اهالی این سیاره خوراکیهای عجیبی دارن.»
یونگی بعد از نوشیدن لیوان آب میوش با نگرانی زمزمه کرد:«درسته اما ما باید سریعتر از اینجا بریم. زمان داره تموم میشه دیگه وقتشه فرار کنیم-»
حرفش تموم نشده بود که کل خونه به لرزه افتاد و یونگی با دیدن سفینههای دولتی پدرش در آسمان متوجه شد دیگه خیلی دیر شده. ترس و وحشت تن هردو پسر رو دربر گرفت. سایهای عظیم از ورود نور خورشید به درون خونه جلوگیری میکرد و یونگی همزمان که دست پسر کوچکتر رو با ترس فشرد، لب زد:«لعنتی ... پیدامون کردن.»
YOU ARE READING
✨New born star ✨ (kookgi)
Fanfictionنام فن فیکشن: ستاره ی تازه متولد شده کاپل: کوکگی (یونکوک،یونگی باتم) ژانر: علمی تخیلی، فانتزی، هیجان انگیز، عاشقانه، اسمات خلاصه: قطره قطره خون میچکید از امپراطوری که ده منظومه و صد ها سیاره رو دربر گرفته بود در پی فرار و نجات پیدا کردن دیگر فایده...