نور صورتی رنگ ستارهی منظومشون با رد کردن پنجره اتاق از سرامیکهای سفید رنگ اتاق پسرک عبور کرد و پس از پشت سر گذاشتن ملافههای طلایی و شیک سرویس خواب، روی تن سفید پسرک تابید.
یونگی همونطور که سعی میکرد بغضش رو نگه داره و بخاطر بحثی که با پدرش داشت، گریه نکنه چنگی به ملافه زد و جسم کوچکیش رو مچاله کرد. تحمل این همه فشار براش سخت بود و شاید این همون دلیلی بود که تصمیم به فرار از سلطنت پدرش گرفت.
با باز شدن در اتاقش، با پشت دست رد اشکهاش رو پاک کرد و بلند شد. درست همونطور که انتظار داشت جیمین، برادر کوچکترش بی حرف سمتش اومد و با نشستن روی تخت، برادر بزرگترش رو در آغوش کشید.
_خوشحالم حالت خوبه هیونگ.
با صدای دلنوازش گفت و یونگی با اینکه دلخوشیای از این خانواده نداشت اما نتونست دلتنگیش رو سرکوب کنه. دستهای مشت شدهاش رو دور تن جیمین پیچوند و اندام باریک برادرش رو به خود چسبوند.
_اما اون حالش خوب نیست جیمینی.
_مگه...پدر چی گفت؟
جیمین مشکوک پرسید که یونگی با رها کردن برادرش، آهی از سینهاش خارج کرد داستان رو براش تعریف کرد. اینکه ساعتها در اتاق پدر منتظر نشسته و بعد از اینکه اون مرد وارد اتاق شد چیزی جز بحث و داد فریاد اتفاق نیفتاد.
_تهش گفت فقط بخاطر من، جانگکوک رو زنده نگه میداره ولی تاابد باید تو زندان قصر بمونه....این خیلی ناعادلانست جیمین چرا ما نمیتونیم عاشق هرکسی بشیم؟
جیمین لبهاش رو فاصله داد تا جوابش رو بده ولی یونگی خودش سریع جواب سوال خودش رو داد:«میدونم میدونم چون پدر میگه ما از نوادگان سلطنتی هستیم و باید همسرانی مناسب داشته باشیم تا بتونیم امپراطوری رو به خوبی اداره کنیم. از بچگی این حرفها رو هردومون شنیدیم!»
جیمین لبخندی به لحن حرصدار اما در عین حال بغضآلود یونگی زد. برادر بزرگش هرچقدر هم بزرگتر باشه اما شیرینی چهره و رفتاری که داشت از اون یه پسر بچه بامزه میساخت.
موهای قهوهای برادرش رو از روی چشمهاش کنار زد و گفت:«میدونم چقدر عاشقشی یونگی. ولی جانگکوک نه تنها یک مرده بلکه از تو کوچیکتره!-»
ولی حرفش رو هنوز کامل نزده بود که توسط یونگی رو به عقب هول داده شد و به تاج تخت چسبید.
_باز هم میخوای حرفای تکراری بزنی! تو هم مثل بابایی جیمین ولی فقط باهوش تری لعنتی!
_یونگی بچه بازی رو تمومش کن من میخوام کمکت کنم!
جیمین صداش رو کمی بالا برد و محکم رفتار کرد اما با دادی که یونگی سرش کشید، سرجاش خشک نشست.
_تو هم لنگه همون مردی جیمین ازم فاصله بگیر !!!
یونگی بهونهگیر شده بود و جیمین اولین بارش نبود که این رفتار به نسبت کودکانه رو از یونگی میدید. بارها با هم بحثشون شده بود ولی قلب جیمین اینبار شکست. چون انتظار نداشت برادرش سرش داد بزنه بلکه منتظر بود کمی هم بخاطر فاصلهای که از هم در طول این ماهها داشتن ابراز دلتنگی کنه.
پشت یونگی به جیمین بود که شنید پسر کوچکتر از اتاق بیرون رفت و در رو روی هم کوبید. بغض یونگی همچنان گلوش رو آزار میداد اما قطرات اشک راه فرار خودشون رو پیدا کرده بودن. نمیتونست اجازه بده احساسات و عشقش در این قصر نکبت نابود بشن و خودش هم تبدیل به همون هیولایی بشه که پدرش بود. بر اساس قوانینی که داشتن یونگی باید صاحب تاج و تخت پدرش میشد با اینکه فرزند دوم بود. طبق قوانین، با وجود یک پسر در فرزندان پادشاه یک دختر نمی تونست سلطنت رو در دست بگیره، هرچقدر هم فرزند بزرگتری باشه باز هم تاج پادشاهی متعلق به اولین فرزند پسر خواهد شد. با اینکه یونگی خواهر بزرگترش رو از وقتی که برگشته تو قصر ندیده اما شایسته ندونست احوالی ازش نگیره. الیسا، خواهری که هشت سال از یونگی بزرگتر بود دختر مهربون و عاقلی بود. همین دو ویژگی کافی بود که یونگی خواهرش رو بپرسته و همیشه مشتاق به دیدنش باشه.
در اتاقش رو باز کرد ولی تمام حس خوبی که از فکر کردن به خواهرش گرفته بود با دیدن نگهبان پشت در اتاقش پرید. خشم و نفرت دوباره قلب کوچیکش رو محاصره کردن و یونگی با عصبانیت سرباز کم سن رو هول داد.
_به پدرم بگو من یه بچه نیستم که برام پرستار میذاره! از اینجا برو!
اما سربازی که یه لحظه بخاطر فریاد شاهزاده شوک زده شد کلاهخودش رو مرتب کرد و متعجب لب زد:«اما قربان من نمیتونم از دستور پدرتون سرپیچی کنم. ایشون گفتن تحت هر شرایطی مراقب باشم شما سمت زندان نرید.»
یونگی پوزخندی زد و با عصبانیت تارهای موهاش رو بالا زد.
_لعنتی
همینطور که پریشون بود در راهرو قدم برمیداشت اما با یادآوری موضوعی سمت سرباز برگشت.
_از الیسا خبرداری؟
:ا..الیسا قربان؟
با همون حال متعجب پرسید و یونگی تندی جواب داد:«اره الیسا...شاهزاده الیسا!»
_اوه ... پادشاه ایشون رو برای ماموریتی از سیاره فرستادن بیرون. ماههاست از ایشون خبری نیست.
یونگی با فحش رکیکی که بر زبان آورد سمت اتاق رفت و در اتاقش رو روی هم کوبید. وقتش بود کمی از خصومت لجبازیش استفاده کنه تا بتونه ورق رو به سمت خودش برگردونه. همین الان شورا هم بخاطر ولیعهد نامناسب تاج و تخت پادشاهی، با پدرش مشکل داشتن و یونگی اگه یه گند دیگه میزد شاید پدرش رو تو شرایطی بحرانی قرار میداد. اما تمام عصبانیتش الان اجازه نمیداد درست تصمیم بگیره و یونگی دلش فقط یه چیز رو برای آروم شدن میخواست....در آغوش گرفتن جانگکوکش رو!
VOUS LISEZ
✨New born star ✨ (kookgi)
Fanfictionنام فن فیکشن: ستاره ی تازه متولد شده کاپل: کوکگی (یونکوک،یونگی باتم) ژانر: علمی تخیلی، فانتزی، هیجان انگیز، عاشقانه، اسمات خلاصه: قطره قطره خون میچکید از امپراطوری که ده منظومه و صد ها سیاره رو دربر گرفته بود در پی فرار و نجات پیدا کردن دیگر فایده...