Part: 6

268 51 14
                                    

_با جانگکوک توی یه سیاره خارج از کهکشان آشنا شدم. درست موقعی که پدر من روو برای رهبری گروه فرستاده بود خارج از کهکشان تا خیانت‌کاری رو که در اون سیاره حضور داشت رو پیدا کنم متوجه گروهی از انسان‌هایی شدم که ساکنین اون سیاره بودند. خیلی شوکه شده بودم که انسان‌هایی خارج از امپراطوری پدرم می‌دیدم. اون سیاره هم درست مثل زمین بود! آب، هوا، حیوانات و گیاهانی داشت که به جای ستاره‌ای زرد از ستاره‌ای سرخ انرژی می‌گرفت بخاطر همین کمی با زمین متفاوت بود. وقتی با مردم اون سیاره آشنا شدم جانگکوک رو دیدم. با این‌که  تو زمین اون‌ها بیگانه حساب می‌شدم اما باز هم به گرمی ازم استقبال شد. جانگکوک پسر رهبر مردم اون سیاره بود. مردمی مهربان و خاص که هنرهایی فوق العاده داشتن و من بعد از ماه‌ها اقامت در اون سیاره کم کم به جانگکوک علاقه‌مند شدم. لحظه‌های شیرینی رو داشتم و خاطره‌های قشنگی با مردمش به هم زدم. اما وقتی این خبر به دست پدرم رسید طمع و خشم چشم‌هاش رو کور کرد. لشکر کشید و به سیاره حمله کرد. خون و خون‌ریزی شده بود و تمام چیزی که از اون سیاره به شدت زیبا مونده بود دوده آتش و خاکستر بود. من نقشی تو این جنگ نداشتم حتی به پدرم التماس کردم تمومش کنه اما اون برای ماه‌ها منو زندانی کرده بود. نمی‌‌خواستم جانگکوک رو از دست بدم. درسته مکانی که برای اولین بار عشق رو اونجا دیدم نابود شده بود اما نمی‌‌خواستم بذارم عشقی که تو قلبم ایجاد شده بود با شکافتن سینه‌ی جانگکوک پر بکشه و از دنیا بره. بخاطر همین وقتی پدرم تعدادی از مردم این سیاره که زنده مونده بودن رو به بردگی گرفت نقشه‌ای ریختم و مخفیانه به ملاقات جانگکوک رفتم. همه داستان رو بهش توضیح دادم و اون منو بخشید. کمکش کردم آزاد بشه و همراهش کل مردم سیاره و تنها بازماندگانش رو آزاد کردیم. من برای سه ماه از دست پدر فرار کردم و مطمئن بودم اگر برگردم منو می‌کشه. همون‌طور که انتظار داشتم پدرم اولش برای سرم جایزه گذاشته بود. روزهای زیادی رو با سختی از این سیاره به اون سیاره فرار می‌کردیم و هر هفته یه جای دنیا اقامت داشتیم. تا این‌که  بالاخره یه مکان امن پیدا کردیم که تا حالا تو هیچ نقشه‌ای شناخته نشده بود. طولانی ترین اقامتمون تو اون سیاره ناشناخته بود که قابل زیستن برای انسان بود. اونجا خونه ساختیم و با مردم بومیش آشنا شدیم. زمین‌های کشاورزی و آب پیدا کردیم و زندگی جدیدی رو شروع کردیم تا این‌که  یک روز صبح باز هم پدرم ما رو پیدا کرد. این‌بار متوجه شدیم لشکر سلطنتی رو فرستاده که ما برگردونه نه این‌که  همون‌جا بکشتمون. اتفاقات زیادی افتاد اما من و جانگکوک رو به عنوان یک اسیر برگردوندن به سیاره پایتخت.

✨New born star ✨ (kookgi)Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ