صدای سکوت وحشتناکی فضا رو در بر گرفته بود. شهر نورانی که در این شب سوزناک بسیار بیمعنی در ذهنش جلوه میکرد رو مشاهده میکرد و در بالای اون شهر، کهکشانی بزرگ به همراه سیارات و ستارههای بزرگ قرار گرفته بود. مردِ تنها درون اتاق دستش رو روی میز کشید تا جایی که باعث افتادن قاب عکس قرار گرفته روی میز شد. نگاه خستهاش به خانوادهی درون عکس افتاد. مهر و طرواتی که زمانی بسیار دور از این خانواده میچکید، حالا تبدیل به خاکستری از پوچی شده. پوچ و خالی از هر نوع احساس مثبت و شاد. اون صمیمیت از بین رفته بود و چشمهای غمزدهی مرد این فراموششدگی رو به خوبی به نمایش میگذاشت.
صدای تق تق در به گوش مرد رسید و بعد روزنهای نور بعد از باز شدن درب، درون اتاق افتاد.
_سرورم میخواستم اطلاع بدم پسرتون به سلامت به سیارهی تبعید شده رسیدن.
صدای هوم مانند مرد در فضای اتاق بلند شد که دستور داد:«خودت میدونی چیکار کنی.»
و بعد از کمی مکث ادامه داد:«گزارشات مین یونگی و جئون جانگکوک رو مرتباً برام ارسال کن. حتی نمیخوام یک شب هم بیخبر بمونم»
_اطاعت میشه سرورم.
مرد زمزمه کرد و بعد از تعظیم بلند والایی که داشت به آرومی از اتاق خارج شد و مرد رو به حال خودش رها کرد. شاید این مرد یا همون امپراطور بر کوهی از جنازه ایستاده بود اما هنوز هم احساسات پدرانهاش نخشکیده بود. اون همه بلا، اون همه دستور اشتباه که خیانتکاران دولت برای نابودی پسرش فرستادن و تمام اون دردسرها، دور کردن یونگی رو از پایتخت و قرار دادنش داخل شیشهای که به راحتی تحت نظر بود، واقعاً ارزش داشتن.
هرچند که مرد رو در چشم پسرش یک پدر بی مسئولیت و نالایق جلوه میداد اما امپراطور مین مطمئن بود این بهترین راهه. مثل تمام تصمیمات غلطی که برای منقرض کردنِ چند نسل گرفته بود، شاید ظاهر خوشایندی نداشت؛ اما همهی اونها، تماماً از روی عقل و احتیاط بوده و امپراطور مطمئن بود اگر اون دستورها اجرا نمیشدن، نابودی مردمش حتمی بود.
مرد تنها درون اتاق، یک پدر سختگیر بود و این توجیحی بود که خودش به خودش قبولانده بود. سختگیری برای حکومتش؟ خانوادش؟ سیاستش؟ مردمش؟ یا حتی پسر ارشدش؟ آره اون حاضر بود به چشم یک پادشاه نالایق به نظر برسه اما هیچوقت دلیل اون جنگهای ظالمانه رو برای کسی توضیح نده. حاضر بود یک پدر بی عاطفه باشه اما پسرش رو درون پایتختی نگه نداره حالا که پر شده بود از حشرات موذی به نام خیانتکاران. اون، این بلا رو و این خشم رو به جون خریده بود تا فقط خانوادش سالم باشن؛ چون تحمل نداشت مرگ بچههاش رو به چشم ببینه هرچند که قیمت این زندگی دور شدن از قلب همسر، دختر و پسراش بود. هیچ کس قرار نبود اون مرد تنها رو درک کنه جز چهاردیواری که تمام دردهای مرد رو درون خودش مخفی کرده بود.
YOU ARE READING
✨New born star ✨ (kookgi)
Fanfictionنام فن فیکشن: ستاره ی تازه متولد شده کاپل: کوکگی (یونکوک،یونگی باتم) ژانر: علمی تخیلی، فانتزی، هیجان انگیز، عاشقانه، اسمات خلاصه: قطره قطره خون میچکید از امپراطوری که ده منظومه و صد ها سیاره رو دربر گرفته بود در پی فرار و نجات پیدا کردن دیگر فایده...