-𝙁𝙖𝙠𝙚 𝙧𝙚𝙡𝙖𝙩𝙞𝙤𝙣𝙨𝙝𝙞𝙥 | رابطه صوری

514 99 24
                                    

+واقعا باید بری؟ تو هنوز حالت کامل خوب نشده مامان!

جیهیو که دیگه از اصرار های جیمین کلافه شده بود نگاهی به چشمای ناراحت پسرش انداخت و گفت "جیمین...عزیزم میدونم نگرانی ولی این یه سفر کاریه اگه نرم قرار داد بسته نمیشه! نیازه که خودم اونجا باشم...فقط دو هفته طول میکشه عزیزم..."

پسر دوست داشتنیش رو توی بغلش کشید و نوازشش کرد "تا وقتی برگردم جینا پیش یکی از دوستام میمونه...میدونم سرت شلوغه پس نمیخوام دست و پاتو بگیره و حوصله ی خودشم سر بره پس نگرانش نباش...از جونگکوک خواستم این مدت پیشت بمونه و اونم قبول کرد اگه براتون سخت شد میتونی بری خونه ی جونگکوک بمونی فقط تنها نمون"

جیمین رو از خودش جدا کرد و بوسه ای روی پیشونیش گذاشت "دوست دارم پسرم مواظب خودت باش"

جیمین اصلا پسر لوسی و مامانی نبود!
ولی هیچوقت تحمل دوری از مادرش رو نداشت و برای همین بغض کرده بود
سری تکون داد و دستای مادرش رو بوسید و گفت "منم دوست دارم مامان مواظب خودت باش"

و بالاخره توی خونه تنها شد...
صبح زود بود و به گفته ی مادرش جونگکوک قرار بود شب بیاد اونجا تا تنها نباشه پس تا خود شب تنها بود و میتونست کارایی که به خاطر نداشتن تایم اضافی انجام نداده بود رو انجام بده..







"برای امروز کافیه جونگکوک شی...کارت عالی بود! روی تنظیم آهنگ فردا باهم کار میکنیم"

جونگکوک سری تکون و بعد پرسیدن چند تا سوال از آهنگ سازی که باهاش همکاری کرده بود از استدیو بیرون زد و سوار ون همیشه حاضر جلوی در شد

سرشو به شیشه ماشین تکیه داد و به فکر فرو رفت...

از امروز قرار بود شبا خونه ی جیمین بمونه تا پسر عمه اش به فکرش نزنه تنهایی فیلم ترسناک ببینه و با پایه پیاده نصف شب بره خونه ی جونگکوک..

جیمین با اینکه میدونست جونگکوک ترسو تر از خودشه ولی بازم وقتی می‌ترسید میرفت پیشش...دقیقا مثل یه تکیه گاه بود موقع ترساش!
و چقدر جونگکوک عاشق این مواقع بود که جیمین ازش بخواد بغلش کنه تا حس امنیت داشته باشه
ولی جیمین دیگه بزرگ شده بود...

لبخند تلخی زد و از آیینه جلوی ماشین به راننده نگاهی انداخت و گفت "آقای هان منو ببر خونه...تا فردا شب برنامه ای نداریم پس میتونی استراحت کنی"

آقای هان لبخندی زد و گفت "ممنون جونگکوک شی"
نمیتونست از راننده بخواد که ببرتش خونه ی جیمین پس مجبور بود اول بره خونه ی خودش...




لعنتی به خودش و قد کوتاهش فرستاد و سعی کرد بیشتر رو به بالا خم بشه تا شاید تونست به کتابی که بالا کمد بود برسه..

فقط اگه کمی...کمی انگشتاش بلند تر بودن به راحتی میتونست اون کتاب رو چنگ بزنه و بکشه پایین!

Skinny LoveDonde viven las historias. Descúbrelo ahora