با دقت تمام حرکات پسر رو زیر نظر داشت، کوله ش توی بغلش بود و خیلی راحت بی اهمیت به اطرافش خودشو تو صندلی ولو کرده بود. همه چیز خیلی عادی به نظر میرسید تا اینکه یونگی متوجه رفتار نرمال پسر شد.اون از دیدن ماشین آخرین سیستم بنزِ یونگی متعجب نشد ، حتی بیشتر از یه ثانیه بهش نگاه نکرد که اونم احتمالا برای تشخیص دستگیره ی در بود.
حالا هم خیلی راحت تو ماشین کنار یه غریبه نشسته بود تا به مقصد نامشخصی بره و از هیچ چیزی نمیترسید. با یه کوله توی بغلش همراه یه غریبه راه افتاده بود.
تک تک حرکات و رفتارهای اون پسر مثل کسی بود که انگار دیگه هیچ چیزی واسه از دست دادن نداره ، غیر از کولهی تو دستش. ولی جوری که به ماشین گرون قیمت بی اهمیت بود و عطر گرونی زده بود انگار از این چیزا زیاد دیده.
برای یه لحظه از ذهن یونگی عبور کرد که نکنه یه دزد حرفه ای رو با خودش اورده که مرد ای پولدار رو سرکیسه میکنه! آخه محض رضای خدا اون پسر عین پسر های گی بود، بدنش ، رفتارهاش و زیباییش...
یونگی راجب اون هیچ فکری نمیتونست بکنه غیر از اینکه حتی نگاه کردن به اون پسر چقدر میتونه برای ادم های هوسباز یا حتی افراد همجنس گرا یا استریت لذتبخش باشه. حتی یونگی که هوموفوبیک بود و همیشه به خودش و بقیه میگفت که از این تیپا متنفره باز هم نمیتونست از موهای نرم و صورتی رنگ که همرنگ لب های پفکی پسر بود، یا پوست سفید و ترقوه های بیرون زده ش دل بکنه...
به شدت نگاهشو کنترل میکرد و میدونست اگه جلو نگاهشو نگیره جذابیت های بیشتری تو اون پسر میبینه. هرچند که خود اون پسر اصرار داشت گی نیست ولی مرد بزرگتر نمیتونست از فکر به اینکه اون بین همه ی باتم هایی که عکسشونو تو اینترنت یا تو جامعه دیده بود از همه زیبا تره... ناخواداگاه همش با اون گروه مقایسه ش میکرد.
کلافه زیرلب 'پفی' کرد و افکار مسخره شو کنار کرد. سرعتشو کم کرد، از خودش عصبی بود که انقدر درگیر فکرای بی اساس بود که داشت چیز به این مهمی رو یادش میرفت.
ماشین رو گوشهی خیابون نگهداشت و به سمت پسر نگاهی انداخت. پسر کوچیکتر با چشم های گرد شده ای که به شدت چهره ی شرورش رو مظلوم کرده بود بهش زل زد. افکار ناآشنایی به سرعت اونو پای میز محاکمه کشوندن که چطور میتونه به همچین پسر مظلومی بگه دزد؟! اون حتی اگه بخواد چیزی هم از ادمِ پولداری ورداره قطعا اون ادم بهش رضایت میده.
عصبی پلک هاشو روی هم فشرد و فرمون رو تو دستش فشار داد، اصلا نمیفهمید این افکار احمقانه دارن از کجا سرچشمه میگیرن. یونگی تو بیست و نه سال سنش، دیگه با چیزی حتی به نام جذب شدن و علاقه آشنا نبود، نمیدونست وقتی به چیزی یا کسی علاقه داشته باشی مغزت خواه ، ناخواه میخواد حق رو به اون بده و از اون آدم حمایت کنه... پسر وزیر مین ، فقط و فقط قانون و روابط منطقی و ارتباط عمل با جزا یا پاداش رو درک میکرد:
YOU ARE READING
I'm a guardian for my bodyguard
Fanfiction{من محافظِ بادیگاردم هستم} کاش از اول میدونستم با کمک کردن بهت دارم خودمو تو چه دردسری میندازم. انگار من با دست های خودم قلبم رو گذاشتم رو تیغه ی گلِ رز. این یه عشق تعریف نشدست، قرار نیست حتی خودمون بفهمیم که بهش دچار شدیم، چه برسه به باقی آدم ها ک...