راه زیادی تا محوطه ی دریایی اینچئون نبود، جیمین تمام مسیر بعد از جنگل رو خوابیده بود، با ترمز وحشتناک ماشین از صندلی کنده شد و به سمت داشبورد کشیده شد.ترسیده به کمربند چنگ زد، موهاش بهم ریخته و چشم هاش تا آخرین درجه گرد شده بودن، خداروشکر کرد که کمربندشو بسته بود:
-باز چرا دیوونه شد این؟!
داشت با صدایی که بخاطر خواب دو رگه شده بود غر میزد که سرشو چرخوند و قیافه ی مرد کناری رو دید، کلمات رو گم کرد. اخم های مرد تو هم بود، فکش بخاطر سابیدن دندون های روی هم تکون میخورد، محکم به فرمون چنگ میزد، اونقدر چهره ی خمشگینش وحشتناک بود که بتونه جیمین رو هم ساکت کنه، به روبرو نگاه کرد، تهیونگ پشت ماشین ایستاده بود و یوبی مقابلش بود، نمیشد چهره شو دید، یعنی چیکار کرده بودن که پسر وزیر انقدر عصبی بود؟ یونگی بدون اینکه سمت پسر برگرده گفت:
●فکر میکنی با آوردن این دوست هولت به اینجا حق اعتراض داری؟
ابرو های پسر از تعجب بالا رفت، آروم تکرار کرد:
-هول؟
شوکه بخاطر تغییر ادبیات مرد، ساکت موند. انگار پسر وزیر هم چندان پاستوریزه نبود، فقط سعی میکرد که باشه ولی وقتی که عصبی میشد اون ساید نامرتبش بدون کت و شلوار میپرید بیرون.
یونگی نگاه جدی و خشمگینشو به پسر انداخت، جیمین ناخواداگاه تو صندلی جمع شد و بی اختیار با لحن فوق مظلوم لب زد:
-حالا لازم نیست انقدر عصبی نگام کنی.
صداش خیلی آروم بود، انگشت های کوچیکش با لبه ی لباس کرمی رنگش بازی میکرد، انگار از چیزی ترسیده. این چهره یونگی رو یاد پسرِ بی پناهی انداخت که به خودش قول داده بود باید ازش محافظت کنه، حتی در خونه شو براش باز کرده بود و اونو روی تخت کنار خودش خوابونده بود.
اما الان به شدت عصبی بود چطور میتونست با صحنه ای که دید عصبی نباشه، اگه تو ماشین میموند نه تنها نمیتونست مثل گذشته سعی کنه این پسرک مظلوم رو آروم کنه و حتی شاید بازم سرش داد میزد.
نگاه عصبی شو از جیمین گرفت، ماشین رو خاموش کرد همزمان کمربند رو باز کرد به عقب پرتاب کرد، بعد از پیاده شدن از ماشین در رو محکم بهم کوبید.
جیمین که با رفتنِ مرد حالا جراتش برگشته بود، بعد اینکه نفس حبس شده شو بیرون میفرستاد زمزمه کرد:
-عوضی، کی یاد گرفت انقدر ترسناک شه؟ فکر کردی ازت میترسم؟
موها و لباس نامرتبشو مرتب میکرد و با چشم زیر شد یونگی رو زیر نظر گرفت. مرد به سمت تهیونگ رفت، بی هوا چمدون یوبی رو از تو دستش بیرون کشید.تهیونگ بهش نگاه کرد انگار چیزی گفت که یونگی برگشت نگاهش کرد، از این فاصله میتونست تشخیص بده یوبی چقدر ترسیده. پسر وزیر فقط یه کلمه به تهیونگ گفت و بعد دستشو سمت ورودی هتل برای نامزدش دراز کرد، یوبی بدون حرفی جلوتر راه افتاد و یونگی از پشت هدایتش کرد.
VOCÊ ESTÁ LENDO
I'm a guardian for my bodyguard
Fanfic{من محافظِ بادیگاردم هستم} کاش از اول میدونستم با کمک کردن بهت دارم خودمو تو چه دردسری میندازم. انگار من با دست های خودم قلبم رو گذاشتم رو تیغه ی گلِ رز. این یه عشق تعریف نشدست، قرار نیست حتی خودمون بفهمیم که بهش دچار شدیم، چه برسه به باقی آدم ها ک...