ساعت گوشیش رو چک کرد ک منتظر ورود بیمار بعدی موند، باید حواسش میموند که عمل جراحی با دکتر کیم رو از دست نده، تماشای این عمل میتونست تجربه ی خوبی واسه ی رزومه ی پزشکِ تازه وارد کیم تهیونگ باشه.صدای بسته شدن در اومد و پشت سرش صدای قدم هایی که به میزش نزدیک میشدن، سرشو بالا گرفت تا با روی باز از بیمارش، استقبال کنه اما با چهره ای که میدید لبخند روی لبش خشک شد، متعجب از بین لب های بی حرکت گفت:
×جیمین؟!
جیمین کمی مرد رو اسکن کرد، تو این مدت موهای تهیونگ بلند تر و چهره ش به شدت مردونه تر شده بود:
-دکتر کیم؟ واو خوشتیپ تر شدی، اگه احمق نبودی شاید تورت میکردم.
تهیونگ از پشت میز بلند شد، جیمین خیلی تغییر کرده بود اما اون واقعا خودش بود، پارک جیمین :
×واقعا خودتی.
جمله رو خبری به زبون آورد چون مشخصا اون پسر قرار نبود بهش یه جواب بده. نمیتونست چشم هاشو از دید زدن جیمین با اون تیپ جدید کنترل کنه:
-احمق دیگه ای وجود داره که بیاد اینجا بگه جیمینه؟
تهیونگ چیزی نگفت همونجور متعجب بهش خیره موند، جیمین سرشو کلافه تکون داد:
-باشه ممنونم، همینجا میشینم، اوه نوشیدنی؟ بله ممنونم هات چاکلت میخورم.
روی مبل جا گرفت و پاهاشو روی هم انداخت، تهیونگ تلفن رو برداشت تا اوامر مهمون ناخونده شو اجرا کنه:
×دو تا هات چاکلت لطفا.
مات چهره ی جدید جیمین با موهای کاملا مشکی بود و حواسش نبود چی گفت، یهو به خودش اومد و پلک زد:
×نه شت... یه قهوه...یه هات چاکلت و یه قهوه.
اما تلفن قطع شده بود و کسی صداشو نمیشنید، حالا مجبور بود به جای قهوه بوی هات چاکلت رو تحمل کنه، و البته که قرار نبود حتی بهش لب بزنه:
×لعنتی.
زیر لب گفت و تلفن رو سر جاش برگردوند از پست میز در اومد به سمت مبل های روبروی پسر حرکت کرد:
-بیخیال یه بارم به سلیقه ی من یه چیز شیرین بخور، انقدر قهوه خوردی که نمیشه اخلاقت رو تحمل کرد.
مقابلش روی مبل جا گرفت، موهاشو از پیشونیش کنار زد تا بهتر ببینه و با ناباوری زمزمه کرد:
×هنوز باورم نمیشه، دارم میبینمت.
جیمین درحالی که پاشو تیک دار تکون میداد خسته از جمله ی تکراری گفت:
-اینو که فهمیدم یه چیز جدید بگو.
پسر کوچیکتر به سختی پسر وزیر رو پیجونده بود تا برای یه صحبت مهم دوستش رو ببینه البته اگه میشد گفت که اونا دوستن. اما تهیونگ هنوز تو شوک این دیدار یهویی بعد از چند سال بود،
جیمین به همون ناگهانی ای که رفته بود به همون ناگهانی و بی خبر برگشته بود:
YOU ARE READING
I'm a guardian for my bodyguard
Fanfiction{من محافظِ بادیگاردم هستم} کاش از اول میدونستم با کمک کردن بهت دارم خودمو تو چه دردسری میندازم. انگار من با دست های خودم قلبم رو گذاشتم رو تیغه ی گلِ رز. این یه عشق تعریف نشدست، قرار نیست حتی خودمون بفهمیم که بهش دچار شدیم، چه برسه به باقی آدم ها ک...