اولین هوشیاری های بعد از بیداری، تکون دادن بدن به سمت چپ و کشیدن پاها به سمت بالا، یونگی همه ی این مراحل رو حفظ بود، حتی وقتی که نیمه هوشیار بود بدنش از یه قانون و الگوریتم خاص پیروی میکرد. ولی اینبار جسم گرم و نرم اما سفت تر از ملافه و بالشت مانع حرکتش شد.اروم لای پلک هاشو باز کرد گرچه از زمان تکون خوردن تا باز کردن چشم هاش هنوز مونده بود اما برخورد به پدیده ی ناخواسته باعث شد پا روی اصولش بزاره و زودتر از زمان مقرر چشم هاشو باز کنه.
بین ملافه های سفید رنگ اول از همه یه رنگ صورتی که هیچ تناسخی با اتاق و زندگی خودش نداشت رو دید. سرشو کمی بالاتر گرفت، چشم هاش از تعجب بیشتر از قبل باز شد اون شبیه موهای یه آدم به نظر میومد. کمی فکر کرد و تازه یادش اومد چه بلایی سر زندگیش اومده.
پسر تو جاش چرخید حالا صورت سفید و پف کرده ش مقابل چشم های صاحب خونه بود. سرش رو عقب برگردوند منتها اینبار کامل به سمت موصورتی چرخید، یه دستشو زیر سرش گذاشت بود.
تصمیم گرفت تغییری تو روتین بیدار شدنش ایجاد کنه. به جای پنج دقیقه غلت زدن روی تخت با چشم های بسته، اون پنج دقیقه رو بی حرکت تو صورت پسر کنکاش کنه.حس ناآشنا و یه جورایی جالب بود، از وقتی یادش میومد تنها میخوابید حتی با دوستاش یا خانواده توی یک اتاق نخوابیده بود. اینکه صبح بیدار شی و ببینی کسی کنارت خوابیده تجربه جدیدی بود. مخصوصا اگه پوستش مثل برف سفید باشه و کاملا نرم به نظر برسه، و تو کنجکاوی با لمس کردن بفهمی اون گونه های توپر و لب های پفکی یا موهای صورتی رنگ چقدر میتونن نرم باشن.
به پسر زل زده بود، به این فکر میکرد چی باعث شده که یونگیِ محافظه کار یه پسر غریبه رو به این راحتی به خونه و اتاقش راه بده. بازم مهربونیش از شخصیت جدی که برای خودش ساخته بود جلو زد ولی اینبار بابتش کلافه نبود چون داشت تاوان اشتباهش رو پس میداد یا اینجوری داشت خودشو قانع میکرد، به هر حال که اون به موصورتی آسیب زده بود باید جبراتش میکرد.
اما باز هم عجیب بود اینکه اون پسر با وجود شخصیت منفی که از خودش نشون داده بود و ادبیات خیابونیش بازم اونقدر شیرین و ضعیف به نظر میرسید که یونگی دلش بخواد به شکلی متفاوت اشتباهش رو جبران کنه. به شکلی که به اندازه ی گونه های گرد و لب های درشت یا موهای صورتی پسر شیرین باشه.
جلوی خانواده و رسانه و دوستان یا توی شرکت و دانشگاه مین یونگی نیاز به تظاهر داشت. اما موصورتی از لحظه ی ورود با رفتارهای عجیبش راه رو برای تظاهر بست. یونگی حداقل این یه ویژگی از رابطه ش با این پسر رو دوست داشت اینکه نگران نیست اون ازش چی میبینه، میتونست بپذیره اونو بیشتر از یه همخونه ببینه، مثل یه دونگسنگ مثل یه برادر کوچیکِ شیرین که گاهی تو خلوت بچگیش آرزوی داشتنش رو داشت.
BINABASA MO ANG
I'm a guardian for my bodyguard
Fanfiction{من محافظِ بادیگاردم هستم} کاش از اول میدونستم با کمک کردن بهت دارم خودمو تو چه دردسری میندازم. انگار من با دست های خودم قلبم رو گذاشتم رو تیغه ی گلِ رز. این یه عشق تعریف نشدست، قرار نیست حتی خودمون بفهمیم که بهش دچار شدیم، چه برسه به باقی آدم ها ک...