دستاش رو به میز تکیه زد، برای رفتن به اتاقش مردد بود:□مطمئنی که کمکی نمیخوای؟
معاون حتی عصبانیتش بابت عذرخواهی های پشت هم پسر رو فراموش کرد. درد کشیدن دستیارش الان مهم تر از اعصاب اون بود. حرکاتش که به سختی ادا میشد رو نظاره میکرد.
سوکجین پشت به مرد به زحمت صندلی شو بلند کرد، صاف ایستاد تا چند لحظه فقط درد رو تحمل کرد تا بتونه نفس بکشه:
■نه... ممنونم،فقط.
به هر زحمتی بود لبخندی روی صورتش نشوند و سمت مرد برگشت:
■میشه بگید این صندلی رو عوض کنن؟
□چرا؟ خراب شده؟
معاون به سرعت سمت صندلی رفت. فکر کرد احتمالا سوکجین از روی صندلی افتاده که نمیتونه درست راه بره. سوکجین قبل اینکه بتونه جلوی مرد رو بگیره ، دست معاون روی صندلی کوبیده شد تا بهش نیرو وارد کنه و ببینه کجاش ایراد داره اما همون برخورد اول کافی بود تا چهره ی معاون تو هم جمع بشه دستشو از درد تو هوا تکون بده.
سوکجین با شرمندگی از اینکه نرسید جلوی مرد رو بگیره ، سرشو پایین انداخت:■منظورم این نبود که امتحانش کنین.
نامجون به دستش نگاه کرد، تونست تیغ های ریز رو تشخیص بده که تو دستش فرو رفتن، پس این دلیلی بود که پسر لنگ میزد.
عصبی دستی که پر از تیغ شده بود رو مشت کرد. چرا به فکرش نرسید که دوربین های اتاق دستیارش رو هم چک کنه؟ اگه میفهمید اون بادیگارد چموش اینکارو کرده زنده ش نمیزاشت.
سوکجین مشت معاون رو توی دست گرفت و در تلاش بود که بازش کنه:
■چیکار میکنی؟ بزار برات درش بیارم.
انقدر ذهنش درگیر تیغ هایی بود که دارن تو دست مرد فرو میرن که حواسش نبود داره غیر رسمی حرف میزنه. نامجون دستشو عقب کشید با جدیت گفت:
□برو تو اتاقم.
سوکجین عقب کشید:
■چی؟
ترسیده بود فکر میکرد قرار اخراج بشه، اون حاضر بود مرد هر کاری میخواد باهاش بکنه و اخراج نه!
لحن و چهره ی معاون هر لحظه ترسناک تر میشد:□گفتم برو تو اتاقم، درضمن خوشم نمیاد چیزی که واضح گفتم رو دوباره تکرار کنم.
■باور کنین کار من نبود.
معاون کلافه لب زد:
□میدونم.
اینجوری که جین بدنشو عقب میکشید مشخص بود که این پسر بدون زور حرکت نمیکنه. دست پسر رو گرفت سمت اتاق خودش کشوند.
وارد اتاق شدن نامجون در رو بست و قفل گرفت، سوکجین اب دهنشو با ترس پائین فرستاد. حالا فکر میکرد با تنبیه هم چندان موافق نیست. قلبش با شدت به سینه ش میکوبید و جرات حرف زدن نداشت. نامجون اونو تا کنار کاناپه اتاق کشید:
KAMU SEDANG MEMBACA
I'm a guardian for my bodyguard
Fiksi Penggemar{من محافظِ بادیگاردم هستم} کاش از اول میدونستم با کمک کردن بهت دارم خودمو تو چه دردسری میندازم. انگار من با دست های خودم قلبم رو گذاشتم رو تیغه ی گلِ رز. این یه عشق تعریف نشدست، قرار نیست حتی خودمون بفهمیم که بهش دچار شدیم، چه برسه به باقی آدم ها ک...