خیره به چراغ قرمز تو تاریکی شب، یه دستش روی فرمون ماشین و دست دیگه ش روی دنده بود.
ناخودآگاه با یادآوری چند ساعت پیش و ملاقات یهوییش با لی هه ری تک خندی زد.
اون دختر به نظر بامزه میومد. اون هم یونگی رو نمیشناخت و این باعث میشد با اون دختر حس همدردی داشته باشه.اما تو یه ساعتی که تو اتاقِ کلینیک اون دختر روبروی هم نشسته بودن نتونسته بودن مکالمه ای غیر از احوال پرسی و پرس و جو راجب اوضاع مملکت بکنن.
نگاه اون دختر همش ازش فرار میکرد و این یونگی رو معذب تر از قبل میکرد. حس میکرد نباید تو اون لحظه تو اون اتاق باشه اما ، همه اینا رو گذاشت پای بی تجربگی خودش و اینکه اولین باره که هم رو میبینن.
دستی تو موهاش کشید و کمی از مرتب بودنشون کم کرد. مطمئن بود الان که هوسوک بعد یه سال ببینیتش باز هم قراره تیپ اتو کشیدهِ شو بکنه سوژه شوخی و خندهی جمع.
هنوز چند ثانیه تا سبز شدن چراغ مونده بود. نگاهی به آینه جلو ماشین انداخت. کمی سرشو چرخوندن و چهره شو برانداز کرد. داشت به این فکر میکرد که چه چهره ای به اون دختر نشون داده بود از خودش. احمقانه بود اما لحظه ای به این فکر شاید چهره اش موردی داشت که اون دختر از نگاه کردن بهش طفره میرفت.
سرشو تکون داد، و چند تاری مویی که روی پیشونیش ریخته شده بود رو هم بالا فرستاد. فعلا تا قبل اینکه پیر بشه و صورتش پر از چروک، دوست داشت اونو به نمایش بزاره.
از بالا فرستادن موهاش و نشون دادنِ پیشونی بلندش اعتماد بنفس میگرفت. جوری به آینه جلو ماشین زل زده بود انگار اولین باره که خودش رو میدید.
اما زندگی اون همین بود، اونقدر ذهنش با کارهای مختلف پر بود که فقط یه وقت های عجیب فرصت فکر کردن و نگاه کردن به خودش رو گیر میاورد.
با سبز شدن سراغ به خودش اومد و سمت بار حرکت کرد. با اینکه خودش مهمونی رو برگزار کرده بود بازم دیر کرده بود میدونست بقیه انتظاری جز این ازش ندارن اون همیشه آخرین نفر خودشو به مهمونی میرسوند تا وقتشو برای رسیدن بقیه هدر نده.
اما هوسوک مهم تر از اونی بود که به حروم شدن وقتش فکر کنه. باید زودتر خودشو میرسوند. لباشو با تاسف روی هم فشار داد.
به محض وارد شدن به بار ، چشم ریز کرد تا دنبال هوسوک یا نامجون بگرده. قرار بود یه مهمونی خلوت از چند تا دوستاشون و چند تا از کارمند و وکلای شرکت باشه اما این چیزی که یونگی رو متعجب میکرد این بود که حتی آبدارچی شرکت با همسر پیرش رو بین جمعیت دید.
با چشم های گرد به پیرمرد نگاه میکرد. واقعا دلش نمیخواست بخنده اما ترکیب اون فضا و نور های بنفش و لیزر های قرمر و آبی که روی موهای سفید شون میفتاد خیلی جالب بود. مطمئن بود دعوت اونا کار خودِ هوسوک بود.
VOUS LISEZ
I'm a guardian for my bodyguard
Fanfiction{من محافظِ بادیگاردم هستم} کاش از اول میدونستم با کمک کردن بهت دارم خودمو تو چه دردسری میندازم. انگار من با دست های خودم قلبم رو گذاشتم رو تیغه ی گلِ رز. این یه عشق تعریف نشدست، قرار نیست حتی خودمون بفهمیم که بهش دچار شدیم، چه برسه به باقی آدم ها ک...