پسر آخرین بسته های خرید رو روی آسفالت مقابل صندوق گذاشت. کمر صاف کرد و مشغول ماساژ دادن به بازو هاش شد:
-اینم از آخریش. حالا حتما خودت باید براش میپختی؟ شاید اصلا واسه شام نموند.
هوا دیگه تاریک شده بود، جیمین یادش بود وقتی که به داخل فروشگاه میرفتن هوا هنوز روشن بود. چرا باید اینهمه مدت برای خرید خوراکی هایی صرف میشد که قرار بود اِکس عوضیش کوفت کنه؟
تعداد دفعاتی که غر زده بود از شمار دست خودش هم در رفته بود اما مین یونگی با یه آرامش افلاطونی بازم صبور بودنش رو به رخش کشید. خم شد یکی از بسته های خرید رو برداشت و تو صندوق گذاشت:
●اگه میخواستم غذای بیرونی باشه به رستوران دعوتش میکردم. بعدشم باید احتمالات رو درنظر گرفت اگه موند چی؟
تا پشت لب هاش اومد که بگه؛" جونگ کوک از جمع های غریبه خوشش نمیاد که شام هم بمونه."
اما لحظه ی اخر لب هاش رو بست و از یه سوتی دیگه جلوگیری کرد.
چهره ش کاملا آروم بود برخلاف پسر نه از خستگی بعد یه روز کاری طولانی مینالید و نه مثل جیمین از اومدن یه مهمون اعصاب خوردکن عصبی بود. و این آرامش مرد، جیمین رو کفری میکرد. خستگیِ شب گذشته هنوز تو تنش بود که صبح با دیدن اکس یه سال قبلش که باعث و بانی آوارگی الانشه، به یک روز کاملا به یادماندنی تبدیل شد. و وقتی فهمید قراره بازم اون رو ببینه تمام روز استرس داشت. دست به سینه شد و طلبکار گفت:-یا هم میتونستی اصلا دعوتش نکنی.
یونگی حین کارش، نگاهش بالا اورد به قیافه ی تخس و اخموی پسر خندید. اینکه با یه غریبه ای که نمیشناسه لج کرده از نظرش بامزه بود:
●اینجور که مشخصه تو اصلا مهمون نواز نیستی.
-مهمون باید آشنام باشه نه این غریبه.
●خب منم دعوتش کردم که باهاش آشنا بشیم. یه چیزایی راجبش هست که باید بفهمم.
پسر که دید یونگی داره به سختی چند تا بسته رو بلند میکنه تا زودتر کارشون تموم شه، خم شد که دوباره بهش کمک کنه. درسته این خوراکی های خوشمزه قرار بود برای یه عوضی پخته شن، اما به هرحال اون باید به ادمی مثل یونگی کمک میکرد. مرد بسته رو از دستش گرفت با لبخند برای قدردانی سر تکون داد:
-چه چیزایی؟
جیمین خم شد تا بسته ی سبزیجات رو برداره. یونگی کمر صاف کرد، به روبرو نگاه کرد وبازدمشو با صدا بیرون فرستاد:
●احتمالا نمیدونی ولی، جئون جونگ کوک تنها رقیبِ جدیِ من تو انتخابِ دستیار رئیس جمهوره، من باید بیشتر بشناسمش. مثلا بفهمم چرا یه مدت خارج بوده یا چرا الان برگشته شاید چیزی به دست آوردم.
بسته از دست جیمین پائین افتاد، به یونگی نگاه میکرد و ماتش برده بود:
●تو حالت خوبه؟
BINABASA MO ANG
I'm a guardian for my bodyguard
Fanfiction{من محافظِ بادیگاردم هستم} کاش از اول میدونستم با کمک کردن بهت دارم خودمو تو چه دردسری میندازم. انگار من با دست های خودم قلبم رو گذاشتم رو تیغه ی گلِ رز. این یه عشق تعریف نشدست، قرار نیست حتی خودمون بفهمیم که بهش دچار شدیم، چه برسه به باقی آدم ها ک...