یه قدم عقب برداشت از اتاق بیرون زد، تابلوی کنار در رو دوباره خوند؛"معاون کیم. پس این احمق اینجا چیکار میکنه؟ من که درست اومدم."توی اتاق تیره رنگ برگشت، به جای تعظیم دستاشو به کمر زده بود با نگاه برزخی منتظر توضیح بود، حتی قبل اینکه چیزی بخواد بپرسه.
کسی به حضورش توجهی نکرد، اون مردک متجاوز و کسی که کنارش ایستاده بود، مشغول بررسی یه سری پرونده بودن، رو چهره ی مرد اخم نشسته بود که نشون از تمرکز بالاش میداد. دست هاش از روی پهلوهاش شل شدن و کنار بدنش بی حرکت افتادن.
وجود این مرد تو دفتر معاون، نشستنش پشت میز معاونت و امضای یه سری برگه هیچ دلیل نمیتونست داشته باشه جز اینکه اون شخص معاون بوده باشه:
♤جناب کیم اینم باید امضا بزنین ولی هنوز تاریخ جلسه بعدی رو تعیین نکردین.
مرد کناری پرسید و نفس سوکجین رو تو سینه حبس کرد. واقعا فکر میکرد داره خواب میبنه. همین چند دقیقه پیش تا آستانه تحملش رفته بود و این واقعیت شوک برانگیز که مردی که باهاش خوابیده رئیسشه دیگه براش اوردوز محسوب میشد.
معاون کیم سرشو بالا اورد نیمنگاهی به پسر که ماتش برده بود انداخت و بعد دوباره مشغول امضای پرونده های زیر دستش شد:
□قراره خودشون تماس بگیرن. منتظر خبرشون باش.
♤چشم قربان.
مرد تعظیم کرد و با پرونده های توی دستش سمت در حرکت کرد اما چون یه تازهکار مسخ شده بین در و چهارچوب ایستاده بود نتونست در رو ببنده و فقط از اونجا رفت.
معاون پرونده مشکی رنگ رو باز کرد و با اخم مشغول خوندن شد، اما یه چیزی نمیزاشت تمرکز کنه و این باعث شد پرونده رو محکم ببنده، که سوکجین از صدای بهم خوردنش تو جاش تکون بخوره و از هپروت در بیاد:
□اگه میشه اون در رو ببندید.
با نگاه برزخی گفت، سوکجین فقط برای فرار از اون نگاه برگشت و در اتاق رو بست. و یادش اومد حالا قراره با این مرد تو اتاق تنها بمونه ، چشم هاشو بست و خودشو برای بدترین اتفاق ها اماده کرد. اخراجش حتمی بود، با اونهمه توهینی که بهش کرد امکان نداشت بزاره سوکجین اینجا بمونه مگه اینکه!! جین واقعا دوست نداشت به این احتمال فکر کنه که اون مرد بزاره اینجا باشه فقط چون از سکس باهاش خوشش اومده اونطوری کارش ساخته بود. میدونست اگه رئیسش ازش بخواد که باهاش بخوابه نه میتونه مخالفت کنه و نه دلش میخواست که مخالفت کنه:
□کیم سوکجین ، درسته؟
با شنیدن صدای مرد تازه یادش اومد مدت طولانی رو به در بسته زل زده درحالی که دستش هنوز روی دستگیره ست، انگار که به دری که خودش بسته بود، التماس میکرد که باز شه.
YOU ARE READING
I'm a guardian for my bodyguard
Fanfiction{من محافظِ بادیگاردم هستم} کاش از اول میدونستم با کمک کردن بهت دارم خودمو تو چه دردسری میندازم. انگار من با دست های خودم قلبم رو گذاشتم رو تیغه ی گلِ رز. این یه عشق تعریف نشدست، قرار نیست حتی خودمون بفهمیم که بهش دچار شدیم، چه برسه به باقی آدم ها ک...