-حتی یه درصدم به جذبه ت شک نداشته باش، همین تردید جذابیت رو کم میکنه. تو با اون رفتار هات حتی میتونی منم جذب کنی. بهت این رو قول میدم. من حسش کردم.
مرد فقط برای چند ثانیه نگاه مآخذگرش رو از پسر برداشت. موهاش که تو باد ساحل نامرتب شده بودن رو ردیف کرد و کلافه گفت:
●نمیدونم امیدوارم یوبی هم مثل تو حسش ک...
حرفش رو قطع کرد و به چیزی که پسر گفته بود فکر کرد، دوباره همون نگاه رو به پسر کناریش داد، ماشین ها از پشت سرشون رد میشدن و نورشون گاهی تو چشم های جیمین میفتاد.
مطمئن بودکه پشت صدای امواج ساحل و ماشین ها، صدای لطیف پسر رو کاملا درست شنیده بود، اون چیزی حس کرده بود.
گرچه پرسیدنش شاید رابطه شون رو خراب میکرد اما، یونگی تو اون لحظه به اینکه ممکنه صمیمیتش با جیمین از بین بره فکر نمیکرد تنها چیزی که الان بهش فکر میکرد. این بود که میخواست به یه جواب برسه، واقعا کاری که با جیمین کرده بود فراتر از دوستی بود؟ اون امروز شبیه یه ادم گی عمل کرده بود؟:
●تو چی رو حس کردی؟
صداش بم و دو رگه شده بود، اگر نور کافی برای دیدن وجود داشت جیمین میتونست رگه های قرمز تو چشم مرد رو تشخیص بده، ماهیچه های صورت مرد از شدت عصبانیت میلرزید و فکش منقبض شده بود. جیمین حتی اگه قصدی هم برای اعتراف داشت با دیدن این صحنه عمرا میتونست یک کلمه هم حرف بزنه:
-منظورت از چیزی... چیه؟
پسر به سختی بدون لکنت اون جمله رو به زبون آورد، اما نتونست ترسیدن رو تو لحنش نشون نده.
نگاه یونگی هر لحظه تیره تر میشد، پسر نامحسوس بدنش رو عقب کشید دستش رو از پشت روی جدول گذاشت هر لحظه منتظر بود بلند شه و از اونجا فرار کنه. حس میکرد دیگه طاقت موندن زیر این نگاه رو نداره.
اون دو بهم خیره بودن، مردی که عصبی بودنش از دور و نیم رخش مشخص بود که انگار میخواد به سمت پسر روبرو خیز برداره. و پسری که کمی به پشت سر خم شده و دنبال راه فرار میگرده.
اونقدر خیره و درگیر هم بودن که حواسشون به لنز دوربین که سمت دیگه ای جاده این صحنه رو ثبت میکرد نبود.
اون پسر فقط تو این فکر بود هر چیزی که تو این لحظه از دهنش در میود، دیگه نمیتونه از تبعاتش فرار کنه. و یونگی تو این فکر، که نپرسیدن سوالی که رو مغزشه شرایط رو مضحک تر از قبل میکنه. ذهن مریض اون اگر چیزی رو نمیفهمید هزارتا فرضیه ی دیوونه کننده میچید و این میتونست یه پایان افتضاح برای رابطه ی دوستانه ی اون ها باشه.
یونگی هیچ رحمی برای کسی که بهش دروغ میگه و با نقش بازی کردن اونو احمق فرض میکنه نداره. مخصوصا اگه چنین دروغی گفته باشه و به ویژه این پسر که تمام ظریفیت مین یونگی از مهربونی و خوبی کردن به کسی رو برای خودش گرفته بود.
KAMU SEDANG MEMBACA
I'm a guardian for my bodyguard
Fiksi Penggemar{من محافظِ بادیگاردم هستم} کاش از اول میدونستم با کمک کردن بهت دارم خودمو تو چه دردسری میندازم. انگار من با دست های خودم قلبم رو گذاشتم رو تیغه ی گلِ رز. این یه عشق تعریف نشدست، قرار نیست حتی خودمون بفهمیم که بهش دچار شدیم، چه برسه به باقی آدم ها ک...