part2

82 11 0
                                    

از جواب دکتر حیرت زده شدم
+دام بیونگ؟؟حالت خوبه؟؟
به خودم اومدم و با لبخند فیکی بهش نگاه کردم و گفتم:بله خوبم:)
+آره دیگه،باید زودتر میومدی،اگه زودتر میومدی شاید انقدر بیماریت پیشرفت نمیکرد
-یعنی دارید میگید دیگه امیدی نیست؟؟
+نه خیر متاسفانه،قلب که شوخی نیست،یه وقت خدایی نکرده سکته قلبی چیزی میاد سراغ آدم یا یهو اگه وایسته کلا دیگه مرده

-آها بله درست میگید
+باید بیشتر به فکر خودت میبودی بیونگ،تو برام جای دخترمی و از بچگی تا حالا باهات سر و کار داشتم و دکترت بودم و واقعا اینکه این بلا داره سرت میاد ناراحتم میکنه
-بلاخره همه ی ادما یه روزی میمیرن منتهی حالا من یکم زودتر بقیه میمیرم
+این حرفو نزن تو هیچوقت نمیمیری دختر قوی باش،انقدر زود خودتو میبازی؟اصلا شاید یهو دیدی حالت خوب شد
لبخندی از سر تمسخر زدم و گفتم:دکتر خودتون الان بهم گفتید این بیماری قلبی یه بیماری قلبی معمولی نیست و پیشرفت کرده و زود به کشتنت میده؟؟سعی نکنید امید واهی بهم بدید حقیقت همیشه تلخه دکتر

با بغض گفت:آخه نمیتونم ببینم داری اینجوری ازدست میری
-دکتر غصه نخوردید،شمام مثل مادرمید،بلاخره منم که حتی بیماریم نداشتم یه روزی میمردم،آخر که چی؟؟
+بسه دیگه دختر اول صبحی انقدر حرف مرگ و میر نزن آدم انرژی منفی میگیره،توهم نمیمیری انقدر امیدتو از دست نده،چه بیمارایی بودن حتی دم مرگ بودن تو وخیم ترین اوضاعشون بودن ولی حالشون خوب شده
-بله درست میگید:)
دم پنجره اتاقم رفتم
من...حدود سه سال دیگه میمیرم
یعنی فقط سه سال زندم:)

من از بچگی دچار بیماری قلبی بودم و همیشه به خاطرش تو بیمارستان بودم
و الانم حتی بیشتر از قبل پیشرفت کرده و دم مرگم
تو این دوران چرا هیچوقت سعی نکردم زندگی خودمو بسازم؟؟
چرا همیشه زندگی به کامم زهرمار بوده؟؟
چرا حس میکنم همین الانشم واسه کسی مهم نیستم؟؟
تو همین فکرا بودم که اولین قطره ی اشکم روی لباسم چکید
و همچنین صدای تهیونگ منو به خودش آورد
+چرا داری گریه میکنی؟؟

-چرا همش پیش منی؟؟گفتم برو پی زندگی خودت حالا اگه گوش کرد
+من تا نبینم تو حالت کاملا خوب نشده خیالم راحت نمیشه
-از اینکه انقدر دروغ میگی لذت میبری؟؟یا سرگرمیته؟؟
+منظورت چیه؟؟کدوم دروغ؟؟
-عاشقتم،دلم برات تنگ شده،نگرانتم،برام مهمی،همه ی اینا برای من دروغ حساب میشه مخصوصا اگه تو اونا رو بگی
+من هیچوقت بهت دروغ نگفتم،تو خودت منو بهتر میشناسی
-آره خوب میشناسمت که دارم میگم دروغ میگی

+چی باعث شده فکر کنی دارم بت دروغ میگم؟؟
-فکر نمیکنم حقیقته
+خوب تو دلیلشو بگو
-خودت بهتر میدونی،یکم به مخت فشار بیار بلکه یادت اومد
+من نمیفهمم راجب چی حرف میزنی
با بی حوصلگی و اخم گفتم:ولمون کن بابا مسخرم کردی هرچی میگم میگه چی کی،انگار من باید برات توضیح بدم،مگه بیکارم من خودم هزارتا کار دارم
و از پیشش رفتم و به اتاقی که توش بستری بودم رفتم
شروع کردم وسایلمو جمع کنم و بزارم تو ساکم

بعدشم یه تاکسی گرفتم و به جزیره ججو رفتم
جایی که فکر میکنم اونجا ذهنم آرومتر و خلوت تره
و اونجا با خودم تنهام و راحت ترم
وقتی به جزیره رسیدم،تنها جایی که تونستم فعلا با چندر غاز پولی که داشتم اجاره کنم رو اجاره کردم
که اونجاهم حسابی کثیف و پر از سوسک و حشرات بود
و یه پیرزن غر غرو و بداخلاق هم صاحبش بود
ولی چاره ای نداشتم جز اینکه تحملش کنم
غروب آفتاب بود و پیاده رفتم سمت دریا
سفره ی دلم وا شد و شروع کردم حرف بزنم:چرا..چرا من؟؟

من نمیخوام بمیرم چرا باید بمیرم؟؟
مگه من حق زندگی ندارم؟؟
مگه من انسان نیستم؟؟
ناخودآگاه گریم گرفت
-تو این زندگی هیچ بهم خوش نگذشته،کاش یه فرصتی داشتم که زندگیمو از نو بسازم،میتونی فرصت بیشتری بهم بدی؟؟
من از خودم متنفرم،از زندگیم متنفرم و راستشو بخوای از همه چیز و همه کس متنفرم
کاش عشقو بهم یاد بدی
کاش بذاری زندگی کنم
کاش نذاری حسرتی به دلم بمونه
ای کاش میتونستی درکم کنی:)





𝐌𝐞𝐦𝐨𝐢𝐫𝐬 𝐨𝐟 16 𝐲𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐨𝐥𝐝Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ