یکی دستمو گرفت و منو کشوند پایین
یعنی یه جورایی میخواست از خودکشیم جلوگیری کنه
بغلش افتادم
با تعجب سرمو بالا آوردم و نگاهش کردم
-تو اینجا چیکار میکنی؟؟از کجا فهمیدی اینجام؟؟چرا همش افتادی دنبالم؟؟چی از جونم میخوای؟یه سری برگه نشونم داد و در حالی که زل زده بود بهم گفت:اول از همه بگو اینا چین؟؟
باتعجب نگاهش کردم و گفتم:تواینا رو از کجا پیدا کردی؟
+جواب سوالمو بده
نفس عمیقی کشیدم و دوباره بهش زل زدم و گفتم:من،بیماری قلبی دارم،الانم پیشرفت کرده
+چرا هیچی بهم نگفتی؟
-دیگه دیر شده،بهت میگفتمم دیگه فایدهای ندارهبا عصبانیت داد زد:اگه بهم زودتر میگفتی شاید یه راه درمانی بود،الان من چیکار میتونم برات بکنم؟؟
داشت برمیگشت به سئول که با گریه داد زدم:من 3سال دیگه بیشتر فرصت ندارم
اونم ایستاد
-بعداین3سال دیگه میمیرم
روشو برگردوند و اومد سمتم
+چی گفتی؟
-گفتم 3سال بیشتر فرصت ندارم+حتما یه راهی هست،یعنی باید باشه،من تازه پیدات کردم نمیخوام به این زودیم از دستت بدم
-اگه واقعا انقدر عاشقمی،پس چرا اون روز منو زیر بارون معطل کردی؟؟
+چی؟
-اون روز،روزی که همگی رفته بودیم اردو
فلش بک...
شب بود و همگی باهم رفته بودیم اردو
شب ولنتاینم بود و همه کاپل بودن و منم زیر بارون منتظر تهیونگ بودم
گفته بود زود میاد
خیلی کنجکاوم بدونم واسم چی خریده
لبخندی زدم که گوشیم زنگ خورد
سریع از کیفم درش اوردم و جواب دادمتهیونگ بود
لبخند زنان و با ذوق شروع به حرف زدن کردم
-الو تهیونگ؟؟کجایی؟من خیلی منتظرت...
اومدم ادامه ی حرفمو بزنم که گفت:ببخشید بیونگ،من امشب نمیتونم پیشت باشم
لبخندم محو شد و راستشو بخوام بگم خیلی ناراحت شدم
چون برای امشب کلی برنامه چیده بودم
سعی کردم درکش کنم و قبول کنم
-باشه اشکالی نداره،هرجور راحتی
+معذرت میخوام،بهت خوش بگذره
و قطع کردگوشیو تو کیفم گذاشتم و ناخودآگاه گریم گرفت
اشکامو با دستام پاک کردمو سعی کردم اوضاعو عادی جلوه بدم
شروع به قدم زدن کردم که گوشیم باز زنگ خورد
دوباره جواب دادم
-الو؟؟
+الو؟سلام بیونگ،منم سوجین،کجایی بیا پیش ما
-من...من اخه منتظر تهیونگ...
یهو جلوی دهنمو گرفتمشت همه چیو لو دادم
+چیییی؟؟تهیونگ؟؟تو منتظر تهیونگی؟؟برا چی منتظرشی؟؟مگه دوست پسرته؟؟
رومو اتفاقی برگردوندم که با کمال تعجب تهیونگو دیدم
اولش باور نکردم که اونه و گفتم شاید فقط شبیهشه
ولی خودش بود
تنها بود
اومدم برم پیشش که یه دختری اومد پیشش و بغلش کرد
تهیونگم روشو سمتش برگردوند و بهش لبخند زد
یاد حرفش وقتی بهم زنگ زد افتادم
*من نمیتونم پیشت باشم*تهیونگ هیچوقت واسه هیچ دختری به غیر از من لبخند نمیزد و حرف نمیزد
ولی الان به راحتی واسه اون دختر لبخند میزنه
اون دختر کیه؟؟
و چرا تهیونگ اینطوری براش لبخند میزنه؟؟
به خاطر اینکه با اون باشه بهم گفت نمیتونه پیشم باشه؟؟
اون شب خیلی ناراحت شدم و از عصبانیت تموم عکسامونو پاره کردمو باهاش کات کردم
و دیگه جواب پیاما و تماساشو ندادم
-پایان فلش بک
-اون شب من خیلی منتظرت موندم اونم زیر بارون ولی تو داشتی با یه دختر دیگه خوش میگذروندی
+من متاسفم اون شب...
اومد ادامه ی حرفشو بزنه که سریع حرفشو قطع کردم و گفتم:کافیه دیگه،برام مهم نیست
و برگشتم به مسافرخونه
پیرزن سمتم اومد و با بداخلاقی همیشگیش و غرغرکنان گفت:چرا هنوز بقیه ی پولتو ندادی؟؟
-بهتون که گفتم همین فردا میریزم به حسابتون+من وقت ندارم یا همین الان پولتو میدی یا از مسافرخونه ی من برو بیرون
تهیونگ رو به پیرزن گفت:من خودم همین الان پولو به حسابتون میریزم،چه مبلغی میخواید؟؟
پیرزن لبخندزنان گفت:اووو تو پسر عاقلی هستی،خوب25میلیون کافیه
+خانوم 25میلیونو میریزم ولی به نظرتون برای این مسافرخونه 25میلیون زیاد نیست؟؟
+عه پسرم این مسافرخونه تازه ارزون تر از این مسافرخونه های اطرافه تازه من به خاطر همچین پسر اقایی مثل شما تخفیفم دادمتهیونگ پولو ریخت و دست منم گرفت و سوار ماشینش کرد و راه افتاد
-منو کجا میبری؟؟
+یه جایی بهتر از اینجا
-فکر میکنی فقیری چیزیم که برام ترحم میکنی پول میدی به جای من؟؟
+این حرفو نزن،من فقط نمیخوام سرکوفت بخوری
-دیگه برام ترحم نکن،من خودم میتونم از پس زندگی خودم بربیام+گفتم ترحمی در کار نیست
-عجب،باش بیخیالرفتیم به یه هتل خیلی شیک و پنج ستاره
-واااای چقد اینجا شیکه
بعد تو گوشش گفتم:ولی اینجا گرونه مطمئنی میتونی پولشو بدی؟؟
+اره،نگرانش نباش
-راستی،من چرا باید پیش تو زندگی کنم؟؟
خندید و گفت:تو خیلی منحرفی،نترس کاری باهات ندارم😂منم که صورتم سرخ شده بود،فقط سکوت کردم
رفتیم و تهیونگ یکی از بزرگ ترین اتاقا رو اجاره کرد
YOU ARE READING
𝐌𝐞𝐦𝐨𝐢𝐫𝐬 𝐨𝐟 16 𝐲𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐨𝐥𝐝
Fantasyمیون تلخی های زندگیم تو تنها شیرینی زندگیم بودی:)) cover by@bt21covershop -خاطرات16سالگی☘️