part10

35 6 0
                                    

عصر بود و منو تهیونگ توی یه پارک باهم تنها بودیم
+توچه ارزوهایی داری؟؟
-چرا؟
+همینطوری میخوام بدونم
-خوب من خیلی ارزو دارم یکی دوتا که نیستن
+اشکالی نداره اول یکی از بزرگ ترینشو بگو
-خوب،من وقتی بچه بودم خیلی دوست داشتم یه ایدل بشم ولی خوب نشد،هنوزم دوسش دارم،ولی خوب حالا که واسه آیدل شدن خیلی دیرشده،پس خیلی دوست دارم جلوی مردم یه اهنگ بخونم

+اهنگ بخونی؟
بالبخند نگاهش کردم و گفتم:اوهوم
روشو برگردوند و گفت:خوب شدنیه
باتعجب پرسیدم:چی؟
+ببین من میخوام ارزوهاتو براورده کنم،تک تکشو،میخوام هیچ حسرتی توی دلت نمونه
خندیدم و گفتم:چون یه سال دیگه بیشتر زنده نیستم این تصمیمو گرفتی؟
-نه،در کل میخواستم این کارو بکنم

دام هیون اومد و کنارمون نشست
+من اومدم بچه ها،ته با بستنیای اینجا زیادی گرونند،من دم خونمون بستنی میگرفتم دو سه وون بعد اینجا میده ده وون
الان دیگه همه چی گرون شده اونی
بستنیا رو بهمون داد
تهیونگ:ممنونم
+خواهش،عاشق بستنی‌ام
بالبخند گفتم:درست مثل بچگیات

بستنیا رو باز کردیم و شروع به خوردنشون کردیم
-بچه ها من برم دستشویی و بیام،زود میام
دام هیون:حله برو
منم رفتم دستشویی
دام هیون پوفی کشید و گفت:انگار دام بیونگ پیش تو خیلی خوشحاله و حالش خوبه،بچگیاش یه سره گریه میکرد و اصلا اوضاعش خوب نبود
تهیونگ باتعجب به دام هیون نگاه کرد و گفت:واقعا؟
+اره،قدرشو بدون و حواست بهش باشه،انگار خیلی دوست داره،اگه بفهمم یه تار مو ازش کم شده زندگیتو به اتیش میکشم،اینو جدی گفتم،من خیلی دام بیونگ رو دوست دارم

+نگران نباش دام بیونگ برای من خیلی باارزشه مثل چشمام مراقبشم
من برگشتم پیششون و کنارشون نشستم
-من اومدم
باتعجب بهشون نگاه کردم و گفتم:چی شد؟چرا تا من اومدم هردوتون ساکت شدین؟نکنه داشتید پشت سرم حرف میزدید؟
دام هیون:نه اونی
تهیونگ:برای چی باید این کارو بکنیم؟

-که اینطور
تهیونگ رو به من گفت:بیونگ،میخوای بریم یه جایی که بتونی واسه همه آهنگ بخونی؟
باتعجب نگاهش کردم وپرسیدم:چی؟
دام هیون گفت:آهنگ بخونی؟
+اره چرا که نه؟،من یه جاییو این اطراف میشناسم که این روزا خیلی شلوغن و بعضی از ادما میان با گیتار و اینجور چیزا واسه مردم آهنگ میخونند
من هیجان زده گفتم:خوب اونجا کجاست؟

یه ربع بعد...
رفتیم به همونجا
تهیونگم با کلاه و ماسک اومد که باز براش دردسر نشه و کسی نشناستش
یه جایی تو سر خیابون بود که حسابی هم شلوغ بود و یه دختر حدود15-16ساله داشت میخوند.
باید اعتراف کنم صداش محشر بود
همه داشتن فیلم میگرفتن و منم فرصتو از دست ندادم و شروع به فیلم گرفتن کردم
بعد تموم شدن آهنگش همگی تشویقش کردیم
اونم ادای احترام کرد و رفت

یه مردی که اونجا بود،داد زد:کس دیگه ای نیست؟
من با شک و تردید به تهیونگ و دام هیون نگاه کردم
اوناهم تاییدش کردند
من دستمو بالا اوردم و داد زدم:من هستم
همه باتعجب بهم خیره شدند
مرد گفت:تو؟خوب پس منتظر چی هستی؟بیا بخون
همه تشویقم کردند و منم رفتم واسه خوندن

میکروفونو دستم گرفتم و آهنگ some رو شروع به خوندن کردم
همه دست زنان همراهی میکردند
خودمم از هیجان و خوشحالی میخواستم غش کنم کف خیابون
بعد تموم شدن اهنگ،همه تشویقم کردند و داد زدند:
+عالی بود
+صداش محشره
+خیلی استعداد داری
منم لبخند زنان میکروفونو زمین گذاشتم و برگشتم پیش بچه ها

دام هیون:اونی صدات خیلی خوبه ها،اگه میدونستم انقدر استعداد داری از همون بچگیت میفرستادمت برا ایدلی
-واقعا؟
تهیونگ:اره خیلی خوب بود
منم با ذوق و لبخند گفتم:ازهر دوتون ممنونم،مخصوصا از تهیونگ،ممنونم که بزرگترین آرزومو برآورده کردی
+خواهش میکنم من دوست داشتم خوشحالت کنم

برگشتیم به خونه
امروز بهترین روز عمرم بود
بزرگترین ارزوم برآورده شد و با اونیم و تهیونگ کلی خوش گذروندم

𝐌𝐞𝐦𝐨𝐢𝐫𝐬 𝐨𝐟 16 𝐲𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐨𝐥𝐝Nơi câu chuyện tồn tại. Hãy khám phá bây giờ