part8

35 5 0
                                    

2سال بعد...
امروز کریسمس بود
به همین زودی 2 سال گذشت
منم مثل هرسال تنها بودم
شب بود و بیرون بودم
داشتم همینطوری تو خیابونا قدم میزدم و وسایلی که برای کریسمس بود رو میدیدم

یهو چشمم به روبه روم افتاد که همه ی مردم جمع شده بودن و حسابی شلوغ بود
منم از سر کنجکاوی رفتم اونجا
همه جا رو تزئین کرده بودن و یه بابانوئلم بود که داشت به بچه ها کادو میداد و باهاشون سلفی میگرفت
منم اومدم برم که چشمم به یه نفری افتاد
یه نفری که...شبیه تهیونگ بود
کاملا استایلشم شبیهش بود

داشت با بچه ها حرف میزد
دقیقا خودش بود
قلبم باز درد گرفت و دستمو گذاشتم رو قلبم و از اونجا دور شدم
من یک سال دیگه بیشتر فرصت ندارم
امسال آخرین فرصت منه
رفتم و به یه پارک رسیدم و روی یه صندلی نشستم
اون تهیونگ بود
دلم براش تنگ شده بود

اشکامو پاک کردم که  گوشیم زنگ خورد
جواب دادم
خواهر بزرگترم بود
-الو؟
+الو..سلام کجایی؟میخوام بیام دنبالت بریم باهم سوجو بخوریم
-هه،چی شده بعد این همه مدت یادت افتاد که خواهری هم داری؟
+زر نزن،مامان و بابا نمیذاشتن بهت زنگ بزنم،الانم اونا نمیدونند دارم باهات حرف میزنم
-عجب،خوب چیه؟چرا زنگ زدی؟

+دلم برات تنگ شده بود،اخرین باری که دیدمت16سالت بود وقتی داشتی از خونه فرار میکردی،الان حتما خیلی بزرگ شدی
مکثی کردم و باگریه گفتم:اره اونی خیلی بزرگ شدم،الان ديگه25سالم شده،خیلی دلم میخواد ببینمت
+منم دلم میــــ....
اومد ادامه ی حرفشو بزنه که بابام گوشیو ازش گرفت و باعصبانیت گفت:با کی داشتی حرف میزدی؟با اون دختره ی علاف؟مگه بهت نگفتم اون دیگه خواهر تو نیست؟

و گوشی قطع شد
منم گوشیو داخل کیفم گذاشتم و شروع به گریه کردن کردم
چرا انقدر خانوادم ازم متنفرن؟
حتی نمیذارن با خواهرم حرف بزنم
خواهرم از بچگی تنها سرپناهی بود که داشتم
اون همیشه هوامو داشت و ازم مراقبت میکرد
برام مثل مادر بود
مادرمون وقتی 10سالم بود تصادف کرد و مرد
درست تو شب تولدم
و شب تولدم تبدیل به بدترین شب عمرم شد

پدرمم یه مردی بود که بیکار بود و همش قمار میکرد و همش شبا مست میکرد و میومد خونه و ما رو در حد مرگ کتک میزد
هنوزم وقتی یاد اون روزا میفتم میخوام بمیرم
یهو یکیو روبه روی خودم دیدم و اون گفت:کِنچانا؟*خوبی؟*

پدرمم یه مردی بود که بیکار بود و همش قمار میکرد و همش شبا مست میکرد و میومد خونه و ما رو در حد مرگ کتک میزدهنوزم وقتی یاد اون روزا میفتم میخوام بمیرمیهو یکیو روبه روی خودم دیدم و اون گفت:کِنچانا؟*خوبی؟*

¡Ay! Esta imagen no sigue nuestras pautas de contenido. Para continuar la publicación, intente quitarla o subir otra.

دام هیون
خواهر بزرگتر دام بیونگ
27ساله
آرایشگر
نقش فرعی
آدم مهربونیه و مراقب همه هست ولی از اون دسته از ادماییه که اگه عصبانیش کنی خون جلو چشماشو میگیره و دیگه هیچی حالیش نیست و اینکه به شدت رکه

𝐌𝐞𝐦𝐨𝐢𝐫𝐬 𝐨𝐟 16 𝐲𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐨𝐥𝐝Donde viven las historias. Descúbrelo ahora