part9

34 3 0
                                    

منو تهیونگ رفتیم به همون روستا
صبح بود و تهیونگ جلوی چشمامو گرفته بود و انگار میخواست سوپرایزم کنه
-حالا بازشون کنم؟؟
+نه نه،صبرکن هر وقت موقعش شد خودم بهت میگم
جلوتر رفتیم و تهیونگ گفت:حالا باز کن
دستاشو از رو چشمام برداشت

منم سریع چشمامو باز کردم
یه دختر رو به روم بود که یه جورایی شبیه دام هیون بود
-این...کیـــ..دام‌هیون؟؟
اون با لبخند و بغض تایید کرد و گفت:دام بیونگ احمق،نمیگی این همه سال بدون هیچ خبری میذاری میری من دلم برات تنگ میشه؟؟
منم با گریه پریدم بغلش
-اونییییییییییی،بلاخره دیدمت
+خیلی بزرگ شدی
-توهم خیلی بزرگ شدی اونی

همدیگه رو ول کردیم و دام هیون چپ چپ به تهیونگ نگاه کرد و تو گوشم گفت:اون کیه؟دوست پسرته؟؟
منم توی گوشش گفتم:نه،یه دوسته فقط
اونم یه پوزخند زد و مچمو گرفت
تهیونگ رفت واسه خرید
منو دام هیون تو خونه تنها بودیم
+دوسش داری؟؟
باتعجب نگاهش کردم و گفتم:هوم؟

+منکه خودم میدونم دوسش داری،هیچوقت ندیده بودم واسه هیچ پسری اینطوری که واسه اون پسره خندیدی بخندی
-اره خوب که چی؟
+هیچی فقط بهت حسودیم میشه،توهم یکیو واسه خودت جور کردیو منکه ازت بزرگترم هنوز سینگلم
-ربطی به بزرگتری و کوچیک‌تری نداره،تو خودت باید دنبال یکی باشی
+اسکول،اخه مگه احمقم مثل کنه بیفتم دنبال پسرا مردم؟؟یه چیزایی میگی واسه خودتا

-راستی تو چجوری اومدی اینجا؟؟
+همون پسره منو اورد
-اون؟؟اون از کجا میدونست خونت کجاست؟؟
+چمیدونم یه جوری پیدا کرده دیگه از خودش بپرس،بعدشم اون نمیاوردم خودم میخواستم بیام دنبالت
-چرا؟؟توکه وقتی منم داشتم از خونه فرار میکردم سعی میکردی مانع رفتنم بشی بعد حالامیگی  خودتم میخواستی فرار کنی؟

+میدونم عجیب به نظر میاد ولی دیگه نمیتونستم تحملش کنم،حالا میفهمم تو چرا فرار کردی،هرچی سعی کردم درکش کنم با خودم گفتم پیره بلاخره اعصاب درست و حسابی هم نداره روح و روانشم دست خودش نیست ولی فایده نداشت،تازه بدتر میکرد،منم دیگه کاسه ی صبرم لب ریز شد یه ادم مگه چقدر صبر و تحمل داره؟؟

-راست میگی اونی،نمیدونم چرا بابا این شکلیه
+ولش کن،فراموشش کن،راستی شما مشکلی ندارید که من از این به بعد اینجا پیشتون زندگی کنم؟البته مشکلی هم داشته باشید من اینجا موندگارم چون جای دیگه ایو ندارم ولی خوب نظرتونم واسم جالبه

-نه بابا چه مشکلی؟بمون منم خیلی خوشحالم میشم اونی
+از اولم میخواستم بمونم البته
لبخندی زدم و نودلو رو به روش گذاشتم
داشتم نودل اماده میکردم که الان حاضر شده بود
-بفرمایید
+اوووو چه خوشگل درست کردی
-کوماعو اونی

نشستیم و دام هیون یکم از نودلو چشید
+اومم خوشمزست،دست پختت از زمان بچگیت تا حالا180درجه تغییر کرده،یادمه بچگیات وقتی یه غذایی درست میکردی انقدر بدمزه بود که کسی جرعت نداشت لب بهش بزنه
-آیگو اونی حالا حتم نباید من مثل قبلنا باشم خوب ادم تغییر میکنه
+خوب حالا چرا بت برمیخوره؟
اون روز بهترین روز زندگیم بود

خواهرمو بعد 10سال دیدم
و کلی باهاش بگو و بخند کردم
همچنین اومدم به یه جایی  که دیگه نه حاشیه ای برامون درست میشه و نه چیزی
و بلاخره میتونم یه زندگی اروم و شیرین کنار کسایی که دوسشون دارم داشته باشم:)

𝐌𝐞𝐦𝐨𝐢𝐫𝐬 𝐨𝐟 16 𝐲𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐨𝐥𝐝Where stories live. Discover now