part11

30 5 0
                                    

تهیونگ بیشتر آرزوهامو برآورده کرده بود
هیچوقت فکر نمیکردم آرزوهام یه روزی برآورده بشن فکر میکردم همشون ارزو میمونند و منم هیچوقت بهشون نمیرسم
ولی با وجود تهیونگ همش به واقعیت تبدیل شد و واقعا بهش مدیونم
امروز قرار بود آخرین آرزوم برآورده بشه
"رفتن‌به‌برج‌نامسان"

خیلی براش خوشحال بودم و در حال انتخاب لباس برای پوشیدن بودم
یه لباس از کمد درآوردم و به دام هیون نشون دادم و گفتم:اونی،اینو ببین،به نظرت قشنگه بپوشمش؟
+آیگواونی،تا حالا هزارتا لباس بهم نشون دادی،یکیشو انتخاب کن بپوش ديگه
-خوب حالا یکیشو بگو دیگه
+خوبه بپوش
بالبخند بزرگی داشتم میرفتم تا بپوشمش که یهو گفت:صبرکن صبرکن ببینم،تو این همه پول از کجا اوردی تا این همه لباس بخری؟
-تهیونگ برام خریده
+اینم اون خریده؟چقدر تو خرشانسی که انقدر برات خرج میکنه،خوب برو دیگه زود باش برو اماده شو

بالبخندگفتم:چشم اونی
رفتم و پوشیدمش
یه لباس بلند زمستونی کلفت بود
یه پالتوی کرم میشه گفت
با یه شلوار نارنجی و یه زیرسارفنی نارنجی
شلوارم با زیرسارفنیم ست شده بود
بالبخند رفتم پیش دام هیون و گفتم:اونی ببین،چطوره خوب شدم؟

نگاهم کرد و گفت:اوووو ببین چه تیپی بهم زدههههه،خیلی بهت اومده
-ممنونم اونی
ازش خداحافظی کردم و راهی شدم
شب بود
رسیدم به یه چهارراه
اومدم رد بشم از خیابون که یهو قلبم درد گرفت
با خودم زمزمه کردم:الان وقتش نیست...
دستمو رو قلبم گذاشتم و پاهام سست شد و همونجا افتادم

انقدر دردش زیاد بود که نمیشد تحمل کرد
دخترجوونی که کنارم بود،با نگرانی پیشم نشست و گفت:خانوم حالت خوبه؟
سعی کردم هرطور که شده دردشو تحمل کنم
درحالی که دستمو روی قلبم گذاشته بودم،به زور ایستادم و از خیابون در حال رد شدن بودم
که یه لامبورگینی با سرعت خیلی زیاد سمتم اومد و بهم برخورد کرد و چشمام سیاهی رفت و بعد اون هیچی نفهمیدم...

𝐌𝐞𝐦𝐨𝐢𝐫𝐬 𝐨𝐟 16 𝐲𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐨𝐥𝐝Where stories live. Discover now