part13

88 2 2
                                    

پنج سال بعد...
من با خوشحالی برگشتم خونه
-اونی کجایی مژدگونی بده
+چی شده؟؟
-حدس بزن
+کار پیدا کردی؟؟
-نه
+جشنی چیزی در راهه؟؟

-نه
با حرص گفت:عه خوب خودت بگو دیگه
-خوووووببببب...من خوب شدم
با تعجب پرسید:ها؟؟منظورت چیه؟؟
-منظورم اینه که من دیگه بیماری قلبی ندارم،امروز رفتم دکتر و دکتر بهم گفت دیگه هیچ اثری ازش نیست و من کاملا خوب شدم
اون با خوشحالی بغلم کرد و گفت:واااااایییییی خیلی برات خوشحالم جوجم
-منم همینطور

بعد باتعجب ولم کرد و در حالی که بازوهامو گرفته بود،باتعجب به چشمام زل زد و گفت:وایسا ببینم،مگه بیماری تو پیشرفت نکرده بود؟؟چطوری پس؟؟
-منم تو همینش موندم،ولی این بیشتر شبیه به یه معجزست قبلشم هیچ قلب دردی نداشتم
+خوب حالا ولش کن مهم اینه که حالا خوب شدی
2ساعت بعد...
*تهیونگ*
پس بیونگ کجاست؟؟ نکنه باز یه اتفاقی براش افتاده؟؟

با ترس اومدم سوار ماشین بشم که برم دنبالش که یهو صدایی شنیدم
+عروس اومددددددددد
+مبارکههههههههه
رومو برگردوندم سمتش
شبیه فرشته‌هاشده بود

*دام‌بیونگ*
بالبخند و همراهی بقیه رفتم پیشش
بهش خیره شدم
انقدر خوشحال بودم که میخواستم گریه کنم
+خیلی‌خوشگلی
-توهم همینطور
لبخندی زدم و بعد چنددقیقه یه آهنگ عاشقانه پخش شد و باهم رقصیدیم

انگار دارم خواب میبینم
در آخر هم درحالی که بهم زل زده بودیم،همدیگه رو بوسیدیم
و اینطور شد که ما بلاخره به همدیگه بعد چندین سال رسیدیم و خوشحال و خوشبخت زندگی کردیم
نویسنده:خوب این فیکم به خوبی و خوشی به پایان رسید،امیدوارم دوستش بدارید،حتما نظرتونو راجبش بگید خوشتون اومد از پایانش یا نه،بوس بهتون!♡

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Mar 06, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

𝐌𝐞𝐦𝐨𝐢𝐫𝐬 𝐨𝐟 16 𝐲𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐨𝐥𝐝Where stories live. Discover now