part3

56 9 0
                                    

تقریبا یه هفته شده بود که تنها توی جزیره بودم
شاید بشه گفت برای یه مدتی از ادما فاصله گرفتم
آدما خیلی ترسناکن
اونا بدترین کارا رو در حقت میکنند و کاری میکنند که احساس حقارت کنی
-فلش بک
دختر قلدر با تمسخر و لحنی طلبکارانه گفت:هه،ببینش،حالمو بهم میزنه،اخه واقعا چطور اینجا ثبت نام شدی باعث سرافکندگی مدرسمونی

دختر کناریش گفت:باید هرطوری شده از مدرسه بندازیمش بیرون
+درسته،ننه آقات بهت نمیرسن؟؟نکنه یتیمی؟؟
همه زدن زیر خنده
منم که نمیتونستم جلوی اشکامو بگیرم،با صدای بلند گفتم:ساکت شو،تو هیچ کسی نیستی که بخوای در موردم نظر بدی

اومد رو به روم و ترسناک بهم زل زد و گفت:چی زر زدی؟
بهش نگاه کردم و گفتم:تو حق نداری در موردم نظر بدی
یه سیلی محکم بهم زد
خیلی درد بدی داشت
+یااا،این حرومزاده رو ببینید،هی داره واسمون دم درمیاره، داره اعصابمو خورد میکنه،یکم ادبش کنید تا بفهمه دیگه زر اضافه  نزنه
اونا منو به مکان خودشون بردن و حسابی کتکم زدن
جوری که سیاه و کبود رفتم خونه

و اون روز تا شب فقط گریه میکردم و همه جام درد میکرد
-پایان فلش بک
از ادما متنفرم و ازشون میترسم
این زندگی نبود که میخواستم
پر از درد و غم
منم انسان بودم و میتونستم یه زندگی خوب داشته باشم،نمیتونستم؟؟
رفتم بالای پشت بوم
ترسناکه ولی تصمیممو گرفتم
میخوام به زندگیم پایان بدم

هیچ چیز تو این دنیا نیست که به خاطرش بخوام به زندگیم ادامه بدم
دیگه هیچی قشنگ نیست
چشمامو بستم و اومدم خودمو پرت کنم پایین که...

𝐌𝐞𝐦𝐨𝐢𝐫𝐬 𝐨𝐟 16 𝐲𝐞𝐚𝐫𝐬 𝐨𝐥𝐝Où les histoires vivent. Découvrez maintenant