- چی سفارش بدیم؟!
+ من پیتزا میخوام
- پس منم همبرگر میخورم!با گرفتن نظر جیسونگ، گوشیش رو برداشت و با فست فودی همیشگیشون تماس گرفت. اخر هفته بود و هردو پسر تصمیم گرفته بودن وقتشون رو باهم توی خونه فلیکس بگذرونن.
- ددیت دعوات نکنه یوقت غذا از بیرون سفارش میدیم! از اونجایی که روی رژیم غذاییت حساسه...
+ نه بابا! خودش گفت یه امروز رو اجازه میدم هرکاری میخوای بکنی! اینم جزو هرکاری که میخوام بکنمه!
و با پیچیدن صدای صاحب فست فودی توی گوشی، سفارششون رو به همراه دو قوطی المینیومی کولا گفت و تلفن رو قطع کرد.
- اسکویید گیم رو دیدی؟! وای خیلی خفنه!
+ جیسونگا! تو که میدونی از این فیلمای کشت و کشتار خوشم نمیاد... تازه اگرم خوشم میومد ددی کریسم نمیذاشت ببینم. حتی پاپا مینهوهم یواشکی فیلم ترسناک نگاه میکنه!
- ددیت زیادی سخت گیره قبول کن لیکسی!
فلیکس از روی تختش بلند شد و به سمت کنترل تلویزیون اتاقش رفت. تلویزیون رو روشن کرد و روی شبکهای که مخصوص ایدلها بود متوقف شد. گروه مورد علاقهاش درحال اجرا بودن!
+ شاید سخت گیر بنظر بیاد ولی خودمم یجورایی با کاراش موافقم... میدونی حتی تو همین بحث فیلمای ترسناک... اون بهم نگفت که حق ندارم ببینم! اون گفت این چیزا جز تاثیر منفی چیز دیگهای برات نداره... و گفت سعی کنم چیزایی ببینم که بدردم بخوره یا حداقل تاثیر منفی نداشته باشه. تو موافقش نیستی؟!
با تموم شدن اجرای گروهش و اومدن گروه گرگینههای مونثی روی استیج، جیسونگ بحث رو ادامه داد.
- نمیدونم ولی بنظر من ادم نیاز داره کمی هیجان توی زندگیش داشته باشه! البته شاید حق با ددیت باشه... از اونجایی که تو خیلی ترسویی، فیلم ترسناک احتمالا باعث شب ادراریت بشه!
فلیکس با کف دست ضربهای به پس کله جیسونگ زد و به سمتش خیز برداشت. جیسونگ پنجههای توله گرگ بلوند رو گرفت تا نتونه روش خراشی بندازه.
فلیکس وقتی پنجههاش رو اسیر دستهای جیسونگ دید، پاش رو بالا اورد و روی شکم جیسونگ گذاشت.
پسر مو خرمایی اخ یواشی گفت و فلیکس رو سمت دیگهی تخت پرت کرد. اما پسر کک مکی دست بردار نبود پس به حالت گرگش دراومد و روی جیسونگ پرید.
جیسونگ هم به تبعیت از فلیکس، به شکل گرگش دراومد و حالا هردو توله گرگی که یکی به رنگ سفید و دیگری به رنگ کرمی بود، باهم دعوا میکردن!
البته دعوا واژهی مناسبی برای اون بازیگوشی گرگی نبود! دو توله گرگ فقط روی هم دیگه غلت میخوردن و گاهی گوشهای مخملی هم رو گاز میگرفتن.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐅𝐫𝐞𝐜𝐤𝐥𝐞𝐬𝐲 𝐃𝐚𝐜𝐢𝐚𝐧𝐚
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] - و درنهایت، شاهزاده با بوسیدن امگای زندانی شده در قلعه، طلسم رو شکست و جفت عزیزش رو از زندان نجات داد. حالا اون دو نفر، تا ابد در کنار هم خوشحال زندگی میکردن. با بستن کتاب، امگا کوچولوی بلوند پنج ساله، دست پدرش رو گرفت و با لحن...