با شنیدن اسمش از لبهای امگا، زمان براش ایستاد. یعنی فلیکس هم میدونسته که اون دو نفر جفت همدیگن؟!
متعجب تنها واژهای بود که حس و حال هیونجین رو در اون لحظه توصیف میکرد! شاید حتی فلیکس هنوز نمیدونست که هیونجین الفاشه... ولی تو هیتش داشت اسمش رو صدا میکرد... واقعا هیونجین رو گیج کرده بود!
دست فلیکس رو عضوش نشست و شروع به بالا پایین رفتن شد. قطرات عرق روی صورتش زیر نور ماه میدرخشیدن و این صحنه رو برای هیونجین، هزاران برابر الهی تر میکردن!
- هیونجین... اون الفای لعنتی... چرا الان اونو میخوام اخه!
فلیکس دچار احساسات دگرگونی شده بود! میدونست این که گرگ درونش هیونجین رو درخواست میکنه، قطعا به این دلیله که اون ها جفت همن و برای همین هم وقتی فرومونش رو حس میکرد، سرگیجه میگرفت!
ولی باورش براش غیر ممکن بود! و همین نمیذاشت روی قضیه پیش اومده، منطقی فکر کنه... امکان نداشت فلیکس پا پیش بذاره و به هیونجین بگه که اونها جفت همن!
هیونجین با دیدن خسته شدن فلیکس از هندجاب کردن خودش و نگرفتن نتیجهای، موندن رو بیش از این جایز ندونست.
امگا خسته از شدت شهوتی که حس میکرد و اتیشی که به بدنش افتاده بود، دوباره اسم هیونجین رو صدا زد و در کمال تعجب، بوی خاک نم خورده مشامش رو قلقلک داد.
و همین رایحه برای فلیکس کافی بود تا کمی از اتش درونش بخوابه... به سرعت به سمت منبع رایحه برگشت اما جسمش اسیر دستهای بلند و قوی هیونجین شد و با صداش که بخاطر تحریک شدن و بیرون اومدن گرگ درونش، دو رگه شده بود، زیر گوش فلیکس لب زد...
+ امگام من رو صدا کرد؟! خب من اینجام...
برای فلیکس دیگه مهم نبود که هیونجین همه نالههاش رو شنیده و حتما هندجاب کردن خودش رو هم دیده. براش مهم نبود که با نیم تنه تقریبا لختش جلوی هیونجین نشسته و الفا فهمیده که اونها جفت همن...
هیچکدوم اینها مهم نبود! نه تا وقتی که فلیکس با بوییدن رایحه الفا، کمی دردش کاهش پیدا کرده بود و تب داغ وجودش رو به افول میرفت.
امگا، خودش رو بیشتر داخل اغوش الفاش کشید تا بتونه بیشتر عطرش رو نفس بکشه! اون بوی خاک نم خورده، به طرز عجیبی داشت ارومش میکرد و این تنها چیزی بود که فلیکس اون لحظه میخواست.
+ تو که میدونستی ما جفت همیم... چرا چیزی نگفتی؟!
- من نمیدونستم... الان... عاه... الان متوجه شدم! میشه... میشه کمکم کنی؟!... هیونجین...
نیازی به گفتن فلیکس نبود چون هیونجین دیگه افسارش رو دست گرگش داده بود و قرار بود کاملا به ساز همون برقصه!
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐅𝐫𝐞𝐜𝐤𝐥𝐞𝐬𝐲 𝐃𝐚𝐜𝐢𝐚𝐧𝐚
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] - و درنهایت، شاهزاده با بوسیدن امگای زندانی شده در قلعه، طلسم رو شکست و جفت عزیزش رو از زندان نجات داد. حالا اون دو نفر، تا ابد در کنار هم خوشحال زندگی میکردن. با بستن کتاب، امگا کوچولوی بلوند پنج ساله، دست پدرش رو گرفت و با لحن...