کریستوفر، اون روز از کارش مرخصی گرفته بود تا سری به مدرسه فلیکس بزنه و از وضعیت درسیش با خبر بشه.
درواقع این کاری بود که هر ماه میکرد. اوایل این رو به مینهو گفته بود تا انجام بده چون سر خودش به اندازه کافی شلوغ بود، اما امگاش بهش گفته بود که فلیکس بزرگ شده و نیاز به چک شدن نداره... چیزی که کریستوفر کاملا باهاش مخالف بود.
البته واژه چک شدن مناسب کاری که کریس میکرد نبود. اون فقط میخواست مطمئن بشه وضعیت روحی و جسمی امگای دلبندش توی مدرسه چطوره...
ماشین رو جلوی مدرسه نگه داشت و ازش پیاده شد. هرکسی که از کنارش رد میشد، به امگایی که مال اون الفای پر جذبه بود حسودی میکرد.
درسته! کریستوفر شاید سنی بالای چهل داشت، اما صورتش جوان و جا افتاده بود و همچنین بدن ورزیدهاش، اصلا اثاری از سن بالا به خودش نگرفته بود.
کت قهوهای سوختهاش رو کمی مرتب کرد و نگاهی به سر تا پاش انداخت. دستی لای موهای مشکی رنگش کشید و پا به داخل مدرسه گذاشت.
به محض ورودش، تمامی امگاها با چشمهای ستارهای نگاهش میکردن و الفاها حسادت!
نگاهش رو داخل محوطه مدرسه چرخوند تا شاید فلیکس رو ببینه اما وقتی اثری ازش ندید، شونهای بالا انداخت و وارد ساختمون مدرسه شد.
طبقه اول رو رد کرد و پشت در دفتر بزرگ مدرسه ایستاد. قبل این که در بزنه و اجازه ورود بگیره، معلم امگا کوچولوش رو دید و با لحنی صمیمی توجهش رو جلب کرد.
- اوه اقای پارک! از دیدنتون خوشبختم!
گرگینه سالخورده با شنیدن صدای اشنایی، سرش رو بالا اورد و خیلی زود الفا رو شناخت. لبخندی زد که باعث چروک افتادن گونههای پیرش شد.
+ اقای بنگ... خیلی از دیدنتون خوشبختم! دوباره برای بررسی وضعیت فلیکس اومدین؟!
- بله اگه مزاحمتون نیستم!
+ نه خوشحال میشم باهاتون صحبت کنم! اتفاقا یه سری چیزها هست که باید بهتون بگم. فقط چند لحظه اجازه بدین تا این برگههای امتحانی رو توی کمدم بذارم و بیام!
و به دنبال این حرف، کاری که گفته بود رو انجام داد و از دفتر بیرون اومد. با اشارهاش، کریستوفر شونه به شونه گرگینه پیر به سمت یکی از نیمکتهای همیشه خلوت حیاط مدرسه رفتن و روش نشستن.
- خب... وضعیت درسی و ارتباطیش چطوره؟!
+ مثل یه دانش اموز معمولی! نمرههاش خوبن و سرکلاس به خوبی به درس گوش میده. تنها دوستشم که اون امگای مو خرماییه... اسمش... عاها جیسونگ! ندیدم با کسه دیگهای در ارتباط باشه. در کل امگای بی ازار و سر به راهیه!
کریستوفر لبخندی زد اما با شنیدن ادامه حرفهای معلم، لبخندش کمکم جاش رو به اخم جذابی روی صورتش داد.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐅𝐫𝐞𝐜𝐤𝐥𝐞𝐬𝐲 𝐃𝐚𝐜𝐢𝐚𝐧𝐚
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] - و درنهایت، شاهزاده با بوسیدن امگای زندانی شده در قلعه، طلسم رو شکست و جفت عزیزش رو از زندان نجات داد. حالا اون دو نفر، تا ابد در کنار هم خوشحال زندگی میکردن. با بستن کتاب، امگا کوچولوی بلوند پنج ساله، دست پدرش رو گرفت و با لحن...