به محض رسیدنشون به سئول، جیسونگ با کریستوفر تماس گرفت و هیونجین با استرس به مکالمه یه طرفه ای که میشنید گوش داد
- عا اقای بنگ سلام... ممنون خوبم.... نه چیزی نشده.... فلیکس؟.... فلیکسم خوبه... عام سرکارین نه؟... بله بله میشه یه خواهشی کنم؟ یه مشکلی پیش اومده و... نه نه نگران نباشین فلیکس چیزیش نشده... نه فقط میشه بیاین خونتون؟ مینهو شی هم بگین بیاد؟... اقای بنگ باور کنین فلیکس حالش خوبه... باشه... ما تا یک ربع دیگه تقریبا خونتونیم... اقای بنگ نگرانیتون رو درک میکنم ولی فلیکس حالش خوبه... بله... باشه پس میبینمتون... خدانگهدار.
و گوشی رو قطع کرد به سمت هیونجینی که کنجکاو نگاهش میکرد و میشد رگه های استرس رو توی چشماش دید، برگشت.
- هنوز ازت دل خوشی ندارم ولی میخوام چندتا نصیحتت کنم... خانواده فلیکس به شدت دوستش دارن و حمایتش میکنن... از اونجایی که ددیش تو رو میشناسه و میدونه اذیتش میکردی، ممکنه یکم باهات سخت برخورد کنه... واسه مارک کردنم ازشون اجازه نگرفتی پس باید انتظار تشر هم داشته باشی... به علاوه نمیتونم تضمین کنم که پاپاش با مشت زیر چشمت رو کبود نکنه!
همین کلمات کافی بودن تا استرس الفا رو چندین برابر بیشتر کنن. اون از تشر ها یا حتی مشت هایی که قرار بو از سمت خانواده فلیکس متحمل بشه ذره ای ترس نداشت. فقط میترسید بخاطر این که زمانی امگا رو اذیت میکرده، اون رو ازش بگیرن و نذارن دیگه باهاش باشه... و در اون صورت هیونجین قطعا میمرد!
تنها روزنه امیدش فلیکسش بود که میتونست ازش دفاع کنه، اما اون هم خواب بود و مشخص نبود کی بیدار میشه...
توی همین فکرها بود که ماشین جلوی اپارتمانی نگه داشت و جیسونگ به هیونجین گفت که پیاده شن. الفا به ارومی فلیکس رو بغل کرد و از ماشین پیاده شد.
ساک ها رو به راننده سپردن که براشون بالا بیاره و سوار اسانسور شدن. هیونجین انقدر مواظب بود که جسم فلیکس ذره ای ازرده نشه که جیسونگ با دیدنشون لبخندی زد و تصمیم گرفت توی جلسهای که قرار بود با خانواده فلیکس داشته باشن، طرف هیونجین رو بگیره.
اون تنهایی قرار بود با خانواده جفتش رو به رو بشه و از نظر جیسونگ نیاز به کسی داشت که حداقل کمی خانواده فلیکس رو بشناسه...
زنگ در رو فشردن و حتی ثانیه ای نگذشت که در باز شد و جسم تنومند کریس، درحالی که هنوز کت و شلوار مخصوص شرکت تنش بود، توی چهارچوب در پدیدار شد و با دیدن فلیکس غرق در خواب اونم توی بغل الفایی که براش اشنا بود، تنش به لرز افتاد.
- ف... فلیکس... فلیکس چشه جیسونگ؟
+ اقای بنگ نگران نباشین اون فقط خوابه. میشه بیایم تو؟کریس دست انداخت تا فلیکس رو از هیونجین بگیره که گرگ درون هیونجین ناخوداگاه فلیکس رو بیشتر به خودش فشرد و غرید.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐅𝐫𝐞𝐜𝐤𝐥𝐞𝐬𝐲 𝐃𝐚𝐜𝐢𝐚𝐧𝐚
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] - و درنهایت، شاهزاده با بوسیدن امگای زندانی شده در قلعه، طلسم رو شکست و جفت عزیزش رو از زندان نجات داد. حالا اون دو نفر، تا ابد در کنار هم خوشحال زندگی میکردن. با بستن کتاب، امگا کوچولوی بلوند پنج ساله، دست پدرش رو گرفت و با لحن...