[ℳℴℴ𝓃 10]

2.7K 601 92
                                    

بعد از یک هفته و نیم دوری از بهترین دوستش، حالا داخل باغ مجلل خونشون بود و داشت به سمت ساختمونشون میرفت تا ببینتش.

جیسونگ اون چند وقت انقدر حالش بد بود که نتونسته بود با فلیکس حرف بزنه و یا حتی چت کنه.
وقتی هم که فلیکس به خانوادش زنگ زده بود و جویای احوالش شده بود، مادرش جواب داده بود و گفته بود تا یک هفته همینجوریه...

البته ارامش مادرش کمی برای فلیکس تعجب اور بود اما ترجیح داده بود چیز بیشتری نپرسه تا زمانی که خودش جیسونگ رو ببینه و همه چیز رو از زیر زبونش بیرون بکشه.

پاش رو به داخل ساختمون گذاشت و اولین کسی که دید، مادر جیسونگ بود که با اون پیراهن کاربنی رنگی که روش به زیبایی نگین کاری شده بود و همچنین، موهای مشکی و بلندش، مثل شاهزاده قصر شده بود.

خب خاصیت مدل بودن هم همین بود. کارینا... مادر جیسونگ برای سال‌ها، مدل بود و به خوبی تونسته بود تا الان هم که مادر دو فرزند بود، زیبایی خاص خودش رو حفظ کنه.

فلیکس جلو رفت و برای ادای احترام کمی خم شد و سلام کرد.

- سلام خانم هان!
+ سلام فلیکس! حالت چطوره؟

لبخندی روی لب‌های امگا نشست

- ممنونم. اومدم جیسونگ رو ببینم. میشه؟!
+ اره تازه بیدار شده... توی اتاقشه میتونی بری پیشش. میگم خدمتکارها براتون خوردنی بیارن!

با تشکر ساده‌ای، از مادر جیسونگ دور شد و به طبقه بالا رفت. یک در صورتی و بزرگ که مال خواهر کوچیکتر جیسونگ بود رو رد کرد و به در کرم رنگ اتاق دوستش رسید.

تقه‌ای به در زد اما نایستاد تا اجازه ورود بگیره و به سرعت، در رو باز کرد و خودش رو داخل اتاق انداخت.

به محض بستن در، به سمت جیسونگی که روی تختش نیم خیز شده بود تا ببینه چه کسی به ملاقاتش اومده، خیز برداشت و خودش رو روی جسمش پرت کرد.

- وای جیسونگا!!!! دلم برات خیلی تنگ شده بود! تو که نمیدونی این چند وقت که نبودی چقدر بهم سخت گذشت! تنها بودم هیچکسو نداشتم! چرا تنهام گذاشتی چرا؟!

و ادای گریه کردن دراورد. جیسونگ به سختی، جسم فلیکس رو از روش هول داد و به سمت دیگه تخت پرتاب کرد.

+ چرا یجوری میگی انگار بالای سر تابوتمی؟! تو اگه بدونی چند تا بلا سر من اومد که اینارو نمیگی!

فلیکس بالاخره تصمیم گرفت دست از دراما بازی کردن برداره و به طور جدی جویای حال دوستش بشه. پس سوییشرت پشمی عسلیش که روی کلاهش دو جفت گوش گرگ کار شده بود رو دراورد و روی میز کنار تخت جیسونگ گذاشت.

لیسی به لب هاش که همیشه توی هوای سرد به شدت خشک میشدن، زد و کمی به سمت جیسونگ متمایل شد. رنگ صورتش تا حدودی پریده بود ولی جز این، حس میکرد فرق خاصی توی بدنش حس میکنه... اما نمیفهمید چیه!

𝐌𝐲 𝐅𝐫𝐞𝐜𝐤𝐥𝐞𝐬𝐲 𝐃𝐚𝐜𝐢𝐚𝐧𝐚Where stories live. Discover now