همراه دوستاش، وارد کلاس هنر شد و گوشهای نشست. قلموی بلندی رو برداشت و به طرحی که با مداد از قبل روی بومش زده شده بود نگاه کرد.
- اخه چرا باید بشینم مثل بچه ها نقاشی بکشم؟! از این کلاس فاکی متنفرم!
+ چیه؟ دلت میخواد الان بجای نقاشی کشیدن بری یه امگای بدبخت رو بکوبی به میز ازمایشگاه و تا مرز دیوونگی تحریکش کنی و بعد بخاطر این که بوی فرومونش حالت رو بهم میزنه ولش کنی بیای؟!
چانگبین گفت و بطری رنگ قرمز رو کنار دستش گذاشت. درش رو باز کرد و کمی از رنگ رو روی پالتش ریخت.
- میشه انقدر این چیزارو یادم نندازی؟! این یکی رایحهاش بدک نبود ولی به محض این که تحریک شد واقعا حالمو بهم زد. خیلی بوی گندی میداد!
سونگمین سمت راست هیونجین نشست و پالتش که پر از رنگهای مختلف بود رو روی پاش گذاشت. رنگ سبز رو با کمی زرد قاطی کرد تا سبز روشنی به دست بیاره و بعد، برگ گلی که روی بومش کشیده شده بود رو رنگ کرد.
+ چون تو از اون الفاهایی هستی که احتمالا فقط بتونن با جفت خودشون رابطه داشته باشن! تا الان چند بار شده که از وسط میک اوت کشیدی کنار چون بوشون برات چندش بوده؟! خیلی... هر سری همین کار رو میکنی و اصلا نمیتونم درکت کنم چرا همچنان ادامش میدی! تو یه احمقی!
- یعنی میگی بشینم مثل یه مجنون احمق به در خونمون نگاه کنم تا وقتی امگای افسانهایم پیداش بشه؟! ترجیح میدم انقدر به بوی گند این امگاها عادت کنم تا یکیشون باهام سازگار بشه... من کسی نیستم که بشینه تا وقتی امگاش رو پیدا کنه!
سونگمین به نشونه تاسف سری تکون داد و از چانگبین، رنگ سفید رو درخواست کرد. پسر هیکلی نگاهی به اطرافش کرد اما رنگ سفید رو ندید. از جا بلند شد و با صدای بلندی توی کلاس اعلام کرد.
+ بطری رنگ سفید دست کیه؟!
دست کوچیک و ظریفی از بین موهای رنگارنگ امگاها و الفاها بالا اومد و توجه چانگبین رو جلب کرد.
فلیکس بود!فلیکس بطری رنگ سفید رو برداشت تا به چانگبین بده. برای همین به سمتش رفت و همین باعث شد دوباره اون بو به مشام تیز هیونجین برسه. بوی وانیلی که طی اون یه ماه متوجه شده بود از امگای کک مکیه... و البته که هیونجین از اون بو خیلی خوشش میومد. شاید واسه همین بود که دلش میخواست همیشه سر به سرش بذاره...
توی اون یه ماه فهمیده بود وقتایی که فلیکس عصبانی میشه بوی فروموناش بیشتر میشن. یا وقتی که میترسه... اون بوی شیرین وانیل بیشتر توی هوا پخش میشد و هیونجین رو غرق در لذت میکرد.
خود الفا هم نمیدونست چرا انقدر اون بو براش متفاوته. درواقع امگاهای دیگههم کمی بوی خاص خودشون رو میدادن اما نه به شدتی که فلیکس بوی فرومون خودش رو بیرون میفرستاد.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐅𝐫𝐞𝐜𝐤𝐥𝐞𝐬𝐲 𝐃𝐚𝐜𝐢𝐚𝐧𝐚
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] - و درنهایت، شاهزاده با بوسیدن امگای زندانی شده در قلعه، طلسم رو شکست و جفت عزیزش رو از زندان نجات داد. حالا اون دو نفر، تا ابد در کنار هم خوشحال زندگی میکردن. با بستن کتاب، امگا کوچولوی بلوند پنج ساله، دست پدرش رو گرفت و با لحن...