فقط کمی دیگه مونده بود تا فلیکس برای ساکت کردن جیسونگ پر حرفی که از صبح توی هر کلاس و راهرویی و حتی زنگ نهار ازش درمورد شب قبل سوال میپرسید، مشت محکی توی صورتش بزنه.
خودش به اندازه کافی اعصابش بابت اتفاقات دیشب بهم ریخته بود و کنجکاوی بی حد و اندازه جیسونگ هم داشت تک نورون های اروم باقی مونده توی مغزش رو هم مشوش میکرد.
- اخه چرا بهم نمیگی اون شب خونه هیونجین چه غلطی میکردی هان؟ حتی بهت یه لباسم قرض داده و تو امروز بهش پس دادی! وای بنگ فلیکس... تو به حد فاکی مشکوکی و من باید ته قضیه رو در بیارم.
فلیکس چشم غره ای بهش رفت و وارد سالن ورزش شد. اونروز امادگی جسمانی داشتن و قرار بود دور تا دور سالن رو چهار بار بدوان.
برای همین، فلیکس به سرعت گرمکن قرمز و سفید مدرسه رو تنش کرد و همراه جیسونگ مشغول دویدن توی مسیر مشخص شده شد.
حقیقتا میخواست با دویدن کمی افکار شلوغ توی ذهنش که دیشب حتی نذاشته بودن به خواب بره رو مرتب کنه، اما وجود موجود مزاحمی مثل جیسونگ شدیدا مانعش میشد.
- باور کن یکم دیگه به این مشکوک بودنت ادامه بدی فکر میکنم که شما دوتا دارین باهم قرار میذارین. شایدم واقعا دارین میذارین؟ اوه گاد تو یه عوضیای! چطور تونستی جلوی بهترین دوستت جوری رفتار کنی که انگار از هیونجین خوشت نمیاد؟
فلیکس مشت محکمی به بازوی دوستش زد و پیچ انتهای سالن رو رد کرد و وارد نیمه دوم مسیر شد.
- چرا فقط ولم نمیکنی؟ خودم به اندازه کافی اعصابم از بابت کل دیشب و اتفاقاتش خورده. تو یکی راحتم بذار لطفا!
+ شل کن لعنتی! من بهترین دوستتم بهم بگو. لطفا لطفا لطفا!
فلیکس اهی از سر کلافگی کشید و وارد دومین دور دویدنش شد. نفسش کمی به شماره افتاده بود اما با این حال تصمیم گرفت جواب جیسونگ رو بده تا شاید کمی سکوت کنه و بذاره فلیکس افکارش رو سر و سامون بده.
- دیشب وقتی از خونتون زدم بیرون... بارون اومد و کسیم نبود زنگ بزنم بهش برسونتم خونه... یه گوشه خیابون خلوتی... از بارون قایم شده بودم که چند تا الفای توی رات سر و کله شون پیدا شد... و میخواستن بهم تجاوز کنن... وای حتی فکر کردن بهشونم حالم رو بهم میزنه.
+ وات د فاک؟؟؟ میخواستن بهت تجاو...
و اگه فلیکس به موقع جلوی دهن جیسونگ رو نگرفته بود، صدای بلندش توی سالن سرپوشیده پخش میشد و به گوش تمامی کسایی که اونجا بودن میرسید.
و قطعا این چیزی نبود که فلیکس بخواد کسی درموردش بفهمه! با تقلاهای جیسونگ دستش رو از روی دهانش برداشت و اخمی بهش کرد
- دهنتو ببند میخوای کل مدرسه رو خبر دار کنی؟
جیسونگ به سرعت سرش رو به طرفین تکون داد و بعد تموم کردن اخرین دور، برای رفع خستگی گوشهای از سالن نشستن.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐅𝐫𝐞𝐜𝐤𝐥𝐞𝐬𝐲 𝐃𝐚𝐜𝐢𝐚𝐧𝐚
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] - و درنهایت، شاهزاده با بوسیدن امگای زندانی شده در قلعه، طلسم رو شکست و جفت عزیزش رو از زندان نجات داد. حالا اون دو نفر، تا ابد در کنار هم خوشحال زندگی میکردن. با بستن کتاب، امگا کوچولوی بلوند پنج ساله، دست پدرش رو گرفت و با لحن...