عبای قرمز رنگ و بلند رو روی دوش دوست پسرش انداخت و یقهش رو براش صاف کرد.
هیونجین به دستای ظریف و کوچک گرگینهی عزیزش، درحالی که داشت عبا رو روی تنش مرتب میکرد نگاهی انداخت و بعد مردمکش رو روی صورت ظریفش چرخوند.طوری که فلیکس با اخم ریزی متمرکز شده بود و داشت به ظاهر هیونجین میرسید و لباس رو توی تنش مرتب میکرد، اونقدر شیرین بود که پسر بزرگتر نزدیک بود کنترلش رو از دست بده و همونجا لبهاش رو غرق بوسه کنه.
- این برق لب صورتی که روی لبات زدی... خیلی اونهارو بوسیدنی کرده
خیره به فلیکس گفت و پسر کوچکتر بعد از اتمام کارش، نگاهی اجمالی به هیونجین انداخت و عقب کشید.
- این یعنی؟...
- یعنی اگه وسط مراسم نبودیم همینجا میبوسیدمت
فلیکس لبخندی زد و سریع به جلو خم شد و بوسهی کوتاهی روی لبهای هیونجین گذاشت. بعد خجالت زده به اطرافش کرد اما هیچ کس حواسش به اون دوتا نبود.
- فعلا این یکیو داشته باش، تا بعداً ببینیم چی پیش میاد.
- ددی کریس عزیزمون با فاصله کمی از ما نشسته و خیلی شانس آوردی که بوسهت روی لبهای آلفات، اون هم وسط جشن فارغ التحصیلیشون از دبیرستان رو ندید!
فلیکس سریع سرش رو به سمت ددی و پاپاش که کمی اون ور تر روی صندلی نشسته و غرق صحبت بودن نگاه کرد. اون دوتا اونقدر درگیر حرف زدن و خندیدن باهمدیگه شده بودن که اصلا حواسشون به اطرافشون نبود، چه برسه به فلیکس و جفتش!
- ددی اونقدر محو امگای خودش شده که منو فراموش کرده...!
فلیکس با لبهای آویزون گفت. هیونجین خندید و موهای امگای زیباش رو بههم ریخت اما هنوز دستش رو عقب نکشیده بود که صدای بلند هان جیسونگ به همراه جفتش شنیده شد که داشتن به سمتشون میومدن.
- تو میدونستی اون مارک کوفتی از یقهی پیراهنم آویزونه و بهم نگفتی
- وقتی حرص میخوری خیلی بامزه میشی
جیسونگ با شنیدن این حرف از آلفای خودش، مشت محکمی به بازوش کوبید و بعد، قدمهاش رو سمت فلیکس و هیونجین تند تر کرد. جلوی اون دو نفر ایستاد و دستی به یقهی پیرهن خودش کشید تا کمی صافش کنه.
- شما کی رسیدین؟
- یه ده دقیقهای میشه.
فلیکس نگاهی به مارک پیراهن که از یقهی جیسونگ آویزون بود انداخت و دستش رو جلوی صورتش گرفت تا نخنده. شلختگی های جیسونگ هیچوقت تمومی نداشتن!
- ظاهرا اونقدر درگیر جفت عزیزتی که یادت میره مارک لباست رو ازش جدا کنی!
هیونجین با خندهی مشهودی گفت و جیسونگ بهش اخم کرد؛ حالا چانگبین هم به جمعشون اضافه شده بود.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐅𝐫𝐞𝐜𝐤𝐥𝐞𝐬𝐲 𝐃𝐚𝐜𝐢𝐚𝐧𝐚
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] - و درنهایت، شاهزاده با بوسیدن امگای زندانی شده در قلعه، طلسم رو شکست و جفت عزیزش رو از زندان نجات داد. حالا اون دو نفر، تا ابد در کنار هم خوشحال زندگی میکردن. با بستن کتاب، امگا کوچولوی بلوند پنج ساله، دست پدرش رو گرفت و با لحن...