دست جیسونگ رو گرفته بود و به دنبال خودش، از مغازهای به مغازه دیگه میکشید. پاهای جیسونگ انقدر درد میکردن که انگار از بین رفته بودن و دیگه حسشون نمیکرد. اما نمیتونست توی ذوق دوست عزیزش بزنه که بخاطر نزدیک شدن تولد ددیش، داشت مغازه ها رو زیر و رو میکرد تا چیز درخوری براش بخره.- لیکسی... چندتا مغازه دیگه رو میخوای ببینی؟! خسته شدم تو هیچی انتخاب نمیکنی!
فلیکس دست جیسونگ رو محکم تر کشید و وارد مغازهای که دستکش میفروخت شد.
+ ببین تصمیممو گرفتم خب! میخوام یه کتاب براش بخرم و یه جفت دستکش چرم خیلی خوب. میدونم ددی از این دستکشا خیلی دوست داره!
- اما تو همین الان چند تا کتاب فروشی رو رد کردی!
+ اونا بدرد نمیخوردن. از این کتابای گنده با کلمات قلمبه سلمبه لازم دارم. میدونی که سلیقه ددی کریسم چطوریه!
جیسونگ پوفی کشید و جلوی فروشنده ایستادن. فروشنده جوان که میشد تشخیص داد امگاست، با لبخند زیبایی به دو امگای دبیرستانی رو به روش سلام کرد.
- چیزی لازم دارین بچهها؟!
فلیکس لبخند دندون نمایی زد و ردیف مرواریدی دندونهاش رو برای فروشنده نمایان کرد.
+ یه جفت دستکش میخوام که چرمش خیلی خوب باشه.
- حتما! چرمهای مغازه ما از نوع اعلاش هستن. و این مدل دستکش ها رو داریم.
و کاتالوگ بزرگی از مدل دستکشهای چرمیش رو جلوی گرگینهها باز کرد و فلیکس با انتخاب دستکشی که توی قسمت مچش، خز ظریف و زیبایی داشت و چرمش هم به رنگ مورد علاقه ددیش، یعنی مشکی، بود رو انتخاب کرد.
- سلیقتون خیلی خوبه! حالا لطفا سایزی که میخواین رو بهم بگین!
جیسونگ و فلیکس نگاهی بهم کردن و بعد، امگای بلوند دست کوچیک و ظریفش رو روی میز فروشنده گذاشت.
+ از دست من خیلی بزرگتر! یعنی خب... عام بزرگتر از دست من دیگه!
فروشنده خنده جذابی به امگای کیوت رو به روش کرد
- امگا کوچولو... دستت انقدر کوچیکه که میتونم به راحتی بگم دست هرکسی حتی امگاهای دیگههم میتونه ازش بزرگتر باشه. باید سایز دقیق تری بهم بدی!
فلیکس مستاصل به جیسونگ نگاه کرد و سعی کرد به این فکر کنه که چه کاری انجام بده که با پیچیدن بوی خاک نم خورده زیر بینیش، به سمت در نگاه کرد و به سادگی منشا رایحهای که خیلی دوستش داشت اما از صاحبش متنفر بود رو پیدا کرد.
دوباره هوانگ هیونجین!
با دیدنش، اخمهاش رو توی هم کشید و روش رو ازش برگردوند. هیونجین هم با تعجب، به فلیکسی که رایحه وانیلیش بیشتر از قبل شده بود و باعث خارش بینی هیونجین میشد نگاه کرد.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐅𝐫𝐞𝐜𝐤𝐥𝐞𝐬𝐲 𝐃𝐚𝐜𝐢𝐚𝐧𝐚
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] - و درنهایت، شاهزاده با بوسیدن امگای زندانی شده در قلعه، طلسم رو شکست و جفت عزیزش رو از زندان نجات داد. حالا اون دو نفر، تا ابد در کنار هم خوشحال زندگی میکردن. با بستن کتاب، امگا کوچولوی بلوند پنج ساله، دست پدرش رو گرفت و با لحن...