بعد خوردن کیک، هرکدوم روی یکی از مبل ها نشسته بودن و فلیکس میتونست نگاههای خیره هردو والدینش رو حس کنه. نمیدونست موضوع چیه اما داشت کم کم هر کار بدی که به عمرش کرده بود رو یاداوری میکرد!
- فلیکس! چیزی هست که بخوای بهمون بگی؟ راز یا چمیدونم هرچیزی مثل اون؟
مینهو گفت و فلیکس با تعجب نگاهش کرد. داشت به این فکر میکرد کدوم یکی از اسرارش رو فهمیدن، اما ممکن بود با بدون فکر حرف زدن هرچیزی که نباید رو لو بده.
+ منظورتون چیه؟!
اینبار کریس شروع به صحبت کرد
- من اومدم مدرستون و معلمتون بهم گفت که یه الفا تو کلاستون اذیتت میکنه... راست میگفت؟
انقدر صریح گفت که فلیکس کمی وقت لازم داشت تا هضم کنه منظور ددیش به چه کسیه و با یاداوری معلم پیرشون و هیونجین، اه از نهادش برخاست.
اخرین چیزی که دلش میخواست خانوادش ازش با خبر بشن، رفتار هیونجین باهاش بود و حالا که این رو به واسطه معلمشون فهمیده بودن، دلش میخواست اون گرگ پیر رو خفه کنه.
+ اون زیادی بزرگش کرده واقعا چیز خاصی نیست... ما فقط یکم جر و بحث ساده داریم باهم، مثل خیلیای دیگه!
- اما اون گفت تهدیدت کرده! و اذیتتم میکرده... فلیکس راستش رو بهمون بگو تا بتونیم کمکت کنیم! اگه این جریان ادامه پیدا کنه ممکنه تو زندگیت تاثیر بدی بذاره!
فلیکس اهی کشید و دستاش رو پشت سرش قفل کرد. موهایی که داخل چشماش رفته بود رو با فوت کردن بالا فرستاد و سعی کرد با اطمینان کامل صحبت کنه تا بیشتر از اون خانوادش رو نگران و درگیر مسائلش با اون الفای عوضی نکنه!
+ پاپا... ددی! میدونم نگرانمین ولی واقعا چیز خاصی نیست! هیونجین و من فقط یکم دعواهای لفظی داریم. اون تهدیدم نکرده... من همیشه جلوش زیادی حاضر جوابی میکنم و اونم عصبانی میشه. باور کنین همینه چیز بزرگی نیست!
کریس اهی به یکدندگی گرگینهاش کشید و سرش رو به پشتی مبل تکیه داد. هم اون و هم مینهو میدونستن که فلیکس داره جریان رو کوچیک جلوه میده اما نمیتونستن بیشتر از اون ازش حرف بکشن.
هرچند این وسط مینهو دست بردار نبود!- لیکسی... بهم بگو چه تهدیدی کرده! ممکنه واقعا تهدیدش رو عملی کنه ها!
+ پاپا گفتم که! اون فقط چون حرصش گرفته بود چندتا کلمه پشت سر هم ردیف کرد و گفت. هیچ وقت کاری باهام نمیکنه... نگرانش نباشین!
کریس از جا بلند شد و کنار امگا نشست. دست های کوچولوش رو توی دست های بزرگش گرفت و گفت
- باشه به حرفت اطمینان میکنیم! ولی اگه اتفاقی افتاد حتما بهمون بگو باشه؟
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐅𝐫𝐞𝐜𝐤𝐥𝐞𝐬𝐲 𝐃𝐚𝐜𝐢𝐚𝐧𝐚
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] - و درنهایت، شاهزاده با بوسیدن امگای زندانی شده در قلعه، طلسم رو شکست و جفت عزیزش رو از زندان نجات داد. حالا اون دو نفر، تا ابد در کنار هم خوشحال زندگی میکردن. با بستن کتاب، امگا کوچولوی بلوند پنج ساله، دست پدرش رو گرفت و با لحن...