قطرات ریز و درشت بارون روی موهای فلیکس میریختن و هر لحظه بیشتر تنش به لرز میفتاد. نه لرزی از سر سرما! درواقع لرزی که از ترس اون سه تا الفای توی رات توی وجودش افتاده بود!
یکی از اونها که مچ دست فلیکس رو گرفته بود، علارغم تقلاهای امگا برای خلاص شدنش، اون رو به سمت خودش کشید و توی اغوشش برد.
- حتی هیچ کاری نکرده هم میتونم بگم قراره خیلی باهات بهم خوش بگذره! تازه میتونم این لطف رو در حقت بکنم و با سه تایی انجام دادنش بیشتر بهت حال بدم ها؟! نظرت چیه؟!
و امگا رو بیشتر به خودش چسبوند. فلیکس ترسیده بود! همیشه وقتی خیلی میترسید، فشارش میفتاد و زانوهاش قفل میکردن.
از این ضعفش متنفر بود ولی چیزی بود که دست خودش نبود! قبل این که دست الفا روی لبهاش بشینه و جلوی خروج صداش رو بگیره، جیغ بلندی زد و بلافاصله، صداش توسط دستهای کثیف الفا بسته شد.
- جیغ جیغ نکن که میکشمت! ساکت بمون و سعی کن ازش لذت ببری فهمیدی؟!
بوی فرومون های الفاها هر لحظه بیشتر میشد و ترس رو به فلیکس منتقل میکرد. میتونست بفهمه هر سه الفا توی رات هستن و حتی اگر قرار بود کنترلی روی خودشون داشته باشن، بخاطر توی رات بودنشون دیگه نمیتونستن!
تقلا میکرد که از زیر دست الفا بیرون بیاد. اما دوستهاش هم به کمکش اومدن و عملا فلیکس حتی قدرت تکون خوردن هم نداشت.
اشک و بارون روی صورتش باهم مخلوط شده بودن و اگه کسی چشمهای قرمزش رو نمیدید، نمیفهمید که امگا چقدر ترسیده و از سر ترس داره گریه میکنه.
تجاوز چیزی بود که توی لیست اتفاق های ناخواسته زندگیش هم بهش فکر نمیکرد. اون خانواده حمایت گری داشت و حتی تصور نمیکرد روزی همچین اتفاقی براش بیفته.
جسمش رو روی زمین خیس پرت کردن و قبل این که جیغ دیگهای بزنه، الفای مو سورمهای روش نشست و جلوی دهانش رو گرفت.
شروع به باز کردن زیپ سوییشرت گرگیش کرد و به دورس سفید رنگش رسید. خنده کریهی کرد و با چنگ زدن به اون پارچه، تو یه حرکت به وسیله ناخن های تیزش، اون رو پاره کرد و فلیکس تونست حجم عظیمی از سرمایی که به پوست حساسش میخورد رو حس کنه.
صدای هقهق خفهاش حتی از زیر دست الفا هم مشخص بود. دست و پا میزد تا از زیر الفا بیرون بیاد اما دوستهاش، دستها و پاهاش رو روی زمین پین کردن و اجازه ندادن حتی برای نجات زندگیش تلاش کنه!
الفا صورتش رو نزدیک صورت امگا برد و با دست ازادش، پوست حساس سینهاش رو لمس کرد. فلیکس انقدر حالش بد بود که میتونست بالا اومدن محتویات معدهاش رو حس کنه و اگه دست الفا روی دهانش نبود، قطعا هرچی از صبح خورده بود رو بالا میاورد.
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐅𝐫𝐞𝐜𝐤𝐥𝐞𝐬𝐲 𝐃𝐚𝐜𝐢𝐚𝐧𝐚
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] - و درنهایت، شاهزاده با بوسیدن امگای زندانی شده در قلعه، طلسم رو شکست و جفت عزیزش رو از زندان نجات داد. حالا اون دو نفر، تا ابد در کنار هم خوشحال زندگی میکردن. با بستن کتاب، امگا کوچولوی بلوند پنج ساله، دست پدرش رو گرفت و با لحن...