جیسونگ و فلیکس به همراه دو نفر دیگه که قرار بود توی یه اتاق باشن، وسایلشون رو توی خوابگاهی که برای یه شب اجاره شده بود، گذاشتن و از خوابگاه بیرون زدن.
درواقع قرار بود یه گردش علمی به همراه معلمها باشه اما کی میتونست اون تعداد گرگینهای که حالا با خوشحالی به حالت های گرگشون تبدیل شده بودن و توی دشت دنبال هم میکردن رو کنترل کنه؟
جیسونگ به محض پا گذاشتن به دشت سرسبز و وسیع، به حالت گرگ کرم رنگش دراومد و دور و ور پای فلیکس چرخی زد.
- حوصله دویدن ندارم جیسونگی! خوابم میاد!
جیسونگ از حرف دوستش عصبانی شد و ساق پاش رو گاز گرفت. داد فلیکس بلند شد و گوش مخملی جیسونگ رو با انگشتاش کشید.
- گرگ بد! پوستتو میکنم ازش کاپشن درست میکنما!
جیسونگ چشمهای زمردینش رو توی حدقه چرخوند و کمی از فلیکس فاصله گرفت. امگای بلوند، روی زمین سبز دشت نشست و به جمعیت گرگی رو به روش خیره شد.
گرگهایی به رنگها و اندازه های مختلف، توی دشت دنبال هم میکردن و از بازی باهمدیگه لذت میبردن.
فلیکس لبخندی به فضای رو به روش زد که چشمش به گرگی سیاه، درست مثل سیاهی شب خورد و چندین بار از تعجب پلک زد.
گرگ به قدری سیاه بود که حس میکرد اسمون شب روی خزش نشسته... خز نرم و لطیف و سیاهگونش هرکسی رو وسوسه میکرد تا دست نوازشی روی کمرش بکشه.
به علاوه سایز اون گرگ زیاد از حد متفاوت از بقیه بود. فلیکس در الفا بودن اون گرگ شکی نداشت. حتی دو گرگ کنارش هم الفا بودن اما تفاوت سایز گرگ مشکی از باقی الفاها زیادی واضح بود.
فلیکس واقعا دلش میخواست بدونه اون گرگ کیه! برای همین با چشمش، گرگ رو دنبال کرد تا جایی که بعد از کلی دویدن، گرگ سیاه خسته شد و وسط دشت نشست.
دوستاش که یکی به رنگ توسی و دیگری به رنگ قهوهای بودن هم کنارش نشستن و بعد از چندی، به حالت انسانیشون دراومدن.
و کی میتونست از شدت گرد شدن چشمهای فلیکس تعجب نکنه؟! درسته! اون گرگ سیاه چشمگیر، هیونجین بود!
فلیکس رسما نزدیک بود از شدت تعجب شاخ در بیاره! میدونست هیونجین یه الفای رهبره اما این حجم از عظمت اون هم برای الفایی که هنوز توی دبیرستانه، براش باور پذیر نبود.
قبل این که بتونه بیشتر اوضاع رو هضم کنه، مچ پاش توسط شخصی گاز گرفته شد و فریاد بلند فلیکس دراومد.
با دیدن جیسونگی که دمش رو تکون میداد، فحشی نثارش کرد و بالاخره رضایت داد به حالت گرگش در بیاد!
فلیکس، نه تنها از نظر خانوادش، بلکه از نظر هرکسی که حالت گرگش رو دیده بود، زیباترین گرگ رو داشت!
YOU ARE READING
𝐌𝐲 𝐅𝐫𝐞𝐜𝐤𝐥𝐞𝐬𝐲 𝐃𝐚𝐜𝐢𝐚𝐧𝐚
Fanfiction[𝑪𝒐𝒎𝒑𝒍𝒆𝒕𝒆𝒅] - و درنهایت، شاهزاده با بوسیدن امگای زندانی شده در قلعه، طلسم رو شکست و جفت عزیزش رو از زندان نجات داد. حالا اون دو نفر، تا ابد در کنار هم خوشحال زندگی میکردن. با بستن کتاب، امگا کوچولوی بلوند پنج ساله، دست پدرش رو گرفت و با لحن...