با حس کردن صدای ضربه به درت از روی کلافگی ناله کردی و تصمیم گرفتی که نادیده بگیریش. میخواستی به خودت تلقین کنی که حتما داری خواب میبینی و صداها از اونجا میاد. دلت نمیخواست تکون بخوری، پوزیشن خوابت به طرز فوق العاده ای راحت بود.
یه بالش گذاشتی رو صورتت و سعی کردی ادامه ی خوابتو ببینی. ولی میدونستی که این صدای در زدن تموم نمیشه پس از تختت بیرون اومدی.
حرکتت باعث شد سرت گیج بره و حس نامتعادلی داشته باشی. دوباره روی تخت نشستی و از ضربه های مداوم روی درت عصبی شدیدادی زدی "چته آرمین؟" و صدات باعث شد ضربه های روی در قطع بشه. پتو رو کشیدی روت و میدونستی که بالاخره میاد تو اتاقت. منتظر بودی وارد اتاقت بشه ولی در باز نشد.
کلافه شدی و با صدای بلندی گفتی "ای خدا بیا تو دیگه"آرمین در رو باز کرد و چهره ش از حالت معمولی به یه لبخند تغییر کرد. "چرا انقد طول کشید بیدار شی؟ فکر کردم حتما مردی"
"اونطوری که تو در میزدی ، ای کاش مرده بودم" اخماتو توی هم کشیدی و دستات رو روی تخت باز کردی
"دیگه انقد صبحهای زود در اتاقمو نزن"آرمین اخم کرد و گوشیش رو از جیبش دراورد "ا.ت در جریانی که ساعت سه بعدازظهره؟" پشمات ریخت و با عجله از تختت بیرون اومدی تا از اتاق بری بیرون. آرمین جلوت رو گرفت، شونه هات رو تو دستاش گرفت و به چهره ی داغونت نگاه کرد
"شوخی کردم ساعت هشت صبحه" با خوشحالی لبخند زد "باید یجوری از تختت میکشیدمت بیرون"
فکت از تعجب افتاد و ضربه ی محکمی به بازوش زدی. درد مشت محکمت باعث شد داد بزنه و بخاطر سوزشش اخماشو تو هم فرو کنه. با مظلومیت بهش لبخندی زدی و بعد درو رو صورتش بستی.
"میدونی درد داشت دیگه؟" همچنان که کشوت رو باز میکردی صداش رو از پشت در شنیدی و بخاطر لحن آزرده و ناله ی از روی دردش خنده ت گرفت.
"آره واسه همین زدمت" جوابش رو دادی و سعی کردی خیلی سریع یه دست لباس جدید بپوشی. مسواکت رو زدی و تندی موهات رو هم درست کردی.
سمت در رفتی و وقتی بازش کردی دیدی آرمین هنوز همونجا وایساده در حالیکه به بازوش چنگ زده. چشمات رو چرخوندی و دستش رو گرفتی تا ببریش طبقه ی پایین. آرمین روی یه صندلی کوچیک نشست و تو نگاهی به اطراف انداختی تا یچیزی برای خوردن پیدا کنی. همینطور داشتی توی کابینتا و یخچال رو میگشتی.
"تو صبحونتو خوردی؟" سوالی رو پرسیدی که با توجه به تخم مرغای شکسته ی توی سطل آشغال جوابش رو میدونستی
آرمین با یه "اوهوم" کوتاه جوابت رو داد و ادامه داد "راستش میخواستم واسه توام یچیزی درست کنم ولی بعد اون مشت محکمی که بهم زدی نظرم عوض شد"از جواب سردش لب و لوچه ت با ناراحتی آویزون شد "باشه باشه. ببخشید دیگه تکرار نمیشه "
آرمین با چشمای بی حس و یه سکوت بهت خیره شد و باعث شد شک کنی که آیا واقعا عصبانیه یا نه. نزدیک بود دوباره عذرخواهی کنی که صدای آرمین جلوت رو گرفت "باشه خوبه" عذرخواهیت رو تایید کرد و از روی صندلیش بلند شد.

YOU ARE READING
COMPLICATED | Eren Jaeger (Persian Translation)
Fanfiction• من نه میخوام دوستت باشم نه کاری باهات داشته باشم . جلو راهم سبز نشو و منم جلو راهت سبز نمیشم • [ تو و ارن دوستای مشترکی دارین (آرمین و میکاسا) ولی بنا به دلایلی ارن از تو خوشش نمیاد ] اجازه ی ترجمه گرفته شده حتما یادداشت نویسنده رو قبل شروع داست...