صبح روز بعد با حرکات ساشا که داشت تکونت میداد تا بیدار شی ، چشمات رو وا کردی . نفسی از روی کلافگی کشیدی و بعد چند دقیقه که توی جات موندی بالاخره بلند شدی. اول رفتی دستشویی و بعد یه دوش سریع دندونات رو مسواک زدی.
نگاهی توی آینه به خودت انداختی و به گردنت خیره شدی. بخار روی اینه رو پوشونده بود و دیدن سخت بود ولی تونستی انعکاس گردنبند و حلقه ی اویزون بهش رو توی اینه ببینی. ناله ای از روی کلافگی کردی و به تصویرش خیره شدی
زنجیرو از دور گردنت باز کردی. توی دست راستت گذاشتی و بهش خیره شدی. از وقتی اون اتفاق افتاده بود ذهنت رو بدجوری به خودش مشغول کرده بود
بعد از اتفاقی که افتاده بود دیگه نمیخواستی هیچوقت ارن رو ببینی. از اونجایی که اون هنوز همگروهیت بود باید مدام توی موزه میدیدیش. فکر نمیکردی که بتونی توی موزه و توی اتوبوس تحملش کنی . حس میکردی دوباره از کوره در میری و میزنی تو دهنش
ساشا و میکاسا از کابین رفته بودن بیرون تا صبحونه بخورن ، با این وجود تو نمیخواستی اتاق رو ترک کنی. میدونستی که توی راه ارن رو میبینی. به این فکر کردی که بعد اینکه بهش سیلی زدی پیش خودش چه فکری راجع بهت میکنه. حقش بود دیگه . مگه نه؟ میخواستی خودت رو توجیه کنی و به این نتیجه رسیدی که هرچی خورد حقش بود
بوسیدنت فقط واسه وقت کشی؟ با اینحال ، چه انتظاری داشتی؟ هیچکس رو در جریان اتفاقی که افتاده بود نذاشته بودی و امیدوار بودی ارن هم همینکارو کرده باشه.
احساساتت مداوما با هم در جنگ بودن و سعی کردی افکارت رو کنار بزنیزنجیر رو توی جیبت گذاشتی و از اونجایی که نمیخواستی بندازیش دور امیدوار بودی خیلی اتفاقی گمش کنی. بزور خودت رو قانع کرده بودی که نگهش داری چون فکر میکردی دور انداختنش باعث ایجاد مشکل جدیدی بین تو و ارن میشه و تو میخواستی از همین قضیه اجتناب کنی درسته؟
لباسات رو پوشیدی و با عجله بعد از پوشیدن کفشات از کابین بیرون زدی. از هانجی پرسیدی پروفسورت کجاست و اون گفت که لیوای توی کابین مرکزیشه. سرت رو تکون دادی و به اون سمت حرکت کردی
به سمت در ورودی رفتی و دوبار در زدی. دستت رو سمت دستگیره بردی و درو باز کردی. وارد شدی و لیوان رو دیدی که با یه فنجون چای توی دستش پشت یه میز کوچیک نشسته. چشماش با سرعت سمت تو برگشت و نگاهی با شک و بدگمانی چهره ش رو گرفت
"بیرون " با لحن دستوری گفت و فنجونش رو روی میز گذاشت
بنظر میومد نمیخواد کسی مزاحمش شه ولی تو پا پس نکشیدی. به جای اینکه به حرفش گوش کنی در رو پشت سرت بستی و سر پا ایستادی
هوا گرم بود و گرمیش دلگرم کننده بود ولی با اینحال نگاه خیره ی غیردوستانه ی لیوای چیز دیگه ای میگفت. دستات رو توی هم گره زدی و کف دستات رو بهم فشار دادی
YOU ARE READING
COMPLICATED | Eren Jaeger (Persian Translation)
Fanfiction• من نه میخوام دوستت باشم نه کاری باهات داشته باشم . جلو راهم سبز نشو و منم جلو راهت سبز نمیشم • [ تو و ارن دوستای مشترکی دارین (آرمین و میکاسا) ولی بنا به دلایلی ارن از تو خوشش نمیاد ] اجازه ی ترجمه گرفته شده حتما یادداشت نویسنده رو قبل شروع داست...