پشت سرت رو به پنجره تکیه دادی و سرمای شیشه رو روی موهات حس کردی. به چهره ی بی نقص آرمین نگاه کردی در حالی که داشت کتابها رو میذاشت سرجاشون و کتاباهای دیگه ای رو از تو قفسه برمیداشت . کتابخونه مثل همیشه آروم بود.
جو ساکت کتابخونه تحسین برانگیز بود و تو داشتی به صدای آرمین گوش میدادی که کتابها رو ورق میزد و هر از گاهی صدای نفس کشیدنش از بین لباش بیرون میومد. اگرچه به اندازه ی کافی تو خونه کتاب داشتی ولی شماها همیشه کتاب خوندن با همدیگه رو دوست داشتین. تو و آرمین تو کتابخونه کلی با هم وقت میگذروندید. وقتی که با آرمین میگذروندی اگرچه فقط سکوت بود ولی برات ارزشمند بود. بهرحال اون بهترین دوستت بود
همچنان که به آرمین خیره شده بودی انگار که افکارت عمیق شد و خوابت برد. فکرت رفت سمت دانشگاه.
تو و آرمین داشتین برای سال دوم دانشگاه به یه کالج جدید منتقل میشدین. آخرین دانشگاهی که توش ثبت نام کردین طبق انتظارات تو و در کمال تعجب طبق انتظارات اونم نبودتو مضطرب بودی و امیدوار بودی این دانشگاه مثل دانشگاه قبلی باهاتون بد تا نکنه. بجز آرمین دوست دیگه ای نداشتی پس اینطور نبود که بخوای کسی رو بخاطر دانشگاهت ترک کنی. همچنان که به فاصله ی دور خیره و غرق افکارت بودی صداهای مبهمی رو شنیدی که اسمتو صدا میزنن. به قدری حواست پرت شده بود که نفهمیدی بهترین دوستت داره صدات میکنه
آرمین با انگشتاش جلوی صورتت بشکن زد "ا.ت"
سرت رو تکون دادی و با یه هوم کوچیک جوابش رو دادی"نظرت چیه" آرمین پرسید و بعد یه کتاب رو گرفت سمتت
یه نگاهی به کتاب انداختی و جلدش رو بررسی کردی. اسمش عجیب و جالب بنظر میومد. معلوم بود از اون کتاباییه که آرمین انتخاب میکنه. لبخند زدی و با نشون دادن انگشتت شست به علامت تایید سرت رو هم تکون دادی. اونم بهت لبخند زد ولی بلافاصله اخم کرد
"چیزی شده؟ امروز صبح وقتی اومدم دنبالت انگار یکم حوصله نداشتی"
سرت رو تکون دادی و با لبخند عمیق تری جوابشو دادی "چیزی نیست. فقط داشتم به با کالج جدیدی که داریم بهش منقل میشیم فکر میکردم. میدونی؟ نمیدونم ممکنه چه اتفاقایی بیفته مخصوصا که با هیچکس آشنا نیستم"
آهی از روی حسرت کشیدی و کتابو از جلوی چشمات کنار زدی تا چشمای درشت آرمین رو واضح تر ببینی.اخمای آرمین بیشتر در هم کشیده شد ، کتاب رو روی میز گذاشت و تو فکر فرو رفت. ژست متنفکرانه ای به خودش گرفت تا اینکه نگاهش به آرومی روی تو برگشت. معمولا وقتی آرمین اینطور میشد نگران میشدی
میدونستی داره یه نقشه ای میکشه تا پشماتو بریزونه
"آرمین چی --- "آرمین وسط حرفت پرید "من یه چندتا دوست بچگی دارم که به اون کالج میرن. همونایی که آخر هفته ها باهاشون وقت میگذرونم" و عین یه نینی هیجان زده ادامه داد "گمونم شماها میتونین با هم دوست بشین. اگه بخوای میتونم تو رو بهشون معرفی کنم"

ESTÁS LEYENDO
COMPLICATED | Eren Jaeger (Persian Translation)
Fanfic• من نه میخوام دوستت باشم نه کاری باهات داشته باشم . جلو راهم سبز نشو و منم جلو راهت سبز نمیشم • [ تو و ارن دوستای مشترکی دارین (آرمین و میکاسا) ولی بنا به دلایلی ارن از تو خوشش نمیاد ] اجازه ی ترجمه گرفته شده حتما یادداشت نویسنده رو قبل شروع داست...