12. گردنبند

260 44 38
                                    

از زمانی که با پروفسورت صحبت کرده بودی سه روز میگذشت. مسافرت داشت به آرومی پیش میرفت. روزها بود ارن رو ندیده بودی که چیز خوب و سرحال کننده ای بود‌. بدون اینکه لازم باشه نگران باشی با دوستات توی کابین وقت میگذروندی.

تنها کار کردن یکم بهت حس تنهایی میداد ولی سریع بهش عادت کردی. اینطور برات بهتر بود چون واقعا به کاری که داشتی میکردی توجه نشون میدادی پس اونقدرام بد نبود. با اینکه گاهی از زیرکار در میرفتی و پیش دوستات میرفتی تا باهاشون حرف بزنی و البته که لیوای هربار مچت رو میگرفت.

ساعتها به سرعت سپری شدن و دوباره توی اتوبوس بودی. لیوای بهت گفته بود رو صندلیای جلویی بشینی که از این بابت خیلی ازش ممنون بودی. بالاخره از ارن جدا شده بودی و انگار که فشار سنگینی از رو سینه ت برداشته شده بود‌.

دیگه وقتی نداشتی که بشینی با دقت به حرفای لیوای فکر کنی و با گذشت ساعتها متوجه شدی که داری حرفاشو نادیده میگیری و پشت گوش میندازی. هیچوقت بهشون فکر نکرده بودی و هیچوقت سعی نکرده بودی درکشون کنی.

ولی در نهایت به این نتیجه رسیدی که داری از موقعیت پیش اومده طفره میری ، دقیقا مثل همون چیزی که لیوای گفته بود. اگرچه نمیدونستی اگه قرار بود هردفعه که سعی میکنی با ارن منطقی حرف بزنی اون دهنتو ببنده ، چه کار دیگه ای از دستت بر میاد. از اینکه باهاش یه دوستی داشته باشی ناامید شده بودی

به جز اینکه دیگه بهش فکر نکنی ، هیچی نمیخواستی ولی اون همه جا بود. مدام تو ذهنت بود و این گیجت میکرد. توی دانشگاهت بود، توی گروه دوستیت، و کلاسهات. سخت بود که ازش دور بمونی و برای اونم 'سخت' بود که از تو دور بمونه.

سواری به سمت موزه مثل همیشه سریع بود. همه از اتوبوس بیرون رفتن و به سمت موزه حرکت کردن. تو و بقیه ی افراد کلاستون تو بخش مرکزی جمع شدین و در سکوت منتظر این بودین که لیوای مرخصتون کنه.

لیوای پاکتهای همه رو بهشون برگردوند و تو صفحه ی بعد رو ورق زدی. از اینکه چقدر تکلیف برای انجام دادن بود زیر لب غر زدی و تاریخ اون روز رو روی صفحه نوشتی.

بعد از دادن پاکتها ، پروفسورت به بچه ها اجازه داد به بخشهای جداگانه بزن و تکلیفهاشون رو کامل کنن. مدام بهشون هشدار میداد که دست از پا خطا نکنن وگرنه کارشون عواقبی داره. همه خیلی از لیوای ترسیده بودن و مدام با حرفهاش موافقت میکردن.

کار امروز دو صفحه بود و برای کامل کردن دو ساعت وقت لازم بود. شروع کردی به نوشتن راجع به نقاشی ها و با خودت فکر کردی شاید از مجسمه ها هم مطلب بنویسی. با یه نقاشی کارتو شروع کردی و نکات مهم رو توی بخش مشخص شده نوشتی. متوجه این شدی که جزئیات بیشتر کارت رو برای بقیه ی هفته خیلی راحت تر میکنه

میکاسا و آرمین رو در حالی که کنار هم قدم میزدن دیدی و تصمیم گرفتی بری بهشون سلام کنی. قایمکی رفتی پشت میکاسا و یهو شونه ش رو تکون دادی ولی میکاسا هیچ واکنشی نشون داد و فقط روش رو برگردوند سمتت

You've reached the end of published parts.

⏰ Last updated: Aug 08, 2022 ⏰

Add this story to your Library to get notified about new parts!

COMPLICATED | Eren Jaeger (Persian Translation)Where stories live. Discover now