9. مهمان ناخوانده

140 27 30
                                    

هانجی و لیوای در حالی که بچه ها پشت سرشون میومدن همه رو به اتوبوس هاشون هدایت کردن. تو روی صندلیت کنار ارن در سکوت کامل نشستی.
گوشیت یه چندباری ویبره رفت و میدونستی که فلوک داره پیام میده

پیاماهاش رو نادیده گرفتی و به خودت زحمت ندادی که هیچکدومشو باز کنی. هیچ علاقه ای به فلوک نداشتی و دنبال دردسر غیرضروری نبودی.

اتوبوس ایستاد و تو از پنجره بیرون رو نگاه کردی. از اینکه چقد زود با اتوبوس به اون محل رسیده بودین تعجب کردی. از موزه فاصله ی زیادی نداشت و تو متوجه شدی واسه این نزدیکه که شما قراره کل هفته رو برای درسها و تکالیفتون اونجا باشید.

از جاییکه میتونستی ببینی ، ده تا کابین اونجا بود. پنج تا یه سمت و پنج تا یه سمت دیگه و فهمیدی که دختر و پسرا جدان.

همه از اتوبوس پیاده شدن و تو بدون اینکه حرفی به ارن بزنی راهتو ازش جدا کردی. لیوای مسئول کابین پسرا و هانجی مسئول کابین دخترا بود. چمدون کوچیک ساده ت توی دستت بود و تو به همراه دخترا با هانجی به سمت اتاقها رفتین.

اگرچه لیوای یه پروفسور سخت گیر بود با اینحال سفر علمی رو با قرار دادن کسایی که با هم صمیمی ان توی به کابین لذت بخش تر کرده بود. تو با میکاسا ، ساشا و هیستوریا توی یه کابین بودی.

اگرچه هیستوریا رو خوب نمیشناختی ولی یادت میاد که تو راهروهای دانشگاه دیده بودیش. از اونجایی ک هیچوقت فرصت مناسبی پیش نیومده بود که خودتو بهش معرفی کنی نمیدونستی چطور اینکارو بکنی.

بهرحال این رو هم در نظر گرفتی که این سفر میتونه بین شما یه دوستی رو تشکیل بده. ار اونجایی که اون دوست ساشا بود واسه همین دوستات قبل سفر بهت اطلاعاتی راجع بهش داده بودن. تمام چیزی که میدونستی این بود که اون با یه دختری به اسم 'یمیر' قرار میذاره

کابین چهار تا تخت داشت و تو هر سمتش دو تا تخت قرار داشت. فضای خالی زیادی هم توی اتاق بود. یه تخت رو همینطوری انتخاب کردی و چمدونت رو روش انداختی. میکاسا هم همینکارو کرد و کیفشو رو تخت کنار تو انداخت

ساشا آخرین کسی بود که وارد کابین شد. اون بیش از حد پرهیجان بنظر میرسید‌ و تو متوجه یه کیف با اندازه ی متوسط شدی که زیربغلش زده بود

"پروفسور ... آکرمن ... " در حالی که نفس نفس میزد گفت ، با دست دیگش پیشونیش رو پاک کرد و کیف رو زمین انداخت " اون کیف خوراکیمو بهم پس داد"

"جان من؟ " بطور طعنه آمیزی پرسیدی و یکی از ابروهاتو بالا انداختی
"خب عملا التماسش کردم تا بهم پسش بده .هنوزم حساب میشه؟ "

شونه ای بالا انداختی و حس کردی یکی داره از پشت سرت میاد نزدیکتر

"تا وقتی که خوراکی داریم من اذیت نمیشم " میکاسا گفت و کیف رو از کنار ساشا برداشت. ساشا سریع برش داشت و گذاشتش رو تخت خودش و بعد خوراکیا رو روی تخت گذاشت

COMPLICATED | Eren Jaeger (Persian Translation)जहाँ कहानियाँ रहती हैं। अभी खोजें