از آخرین باری که تو و ارن با هم ارتباط عادی برقرار کرده بودید یک ماه میگذشت. اگرچه اینطور هم نبود که تا بحال با هم یه بحث عادی داشته باشید. اون از تو دوری میکرد و تو از اون. اگرچه گاهی بعضی روزا میدیدی که بهت زل زده و به یه چشم غره تغییرش میداد. دیگه بهش اعتنایی نمیکردی چون به خودت زحمت نمیدادی که اهمیت بدی
این حقیقت رو قبول کرده بودی که شماها با هم دوست نمیشید و بیخیالش شده بودی. یجورایی ارن نمیتونست. هنوز هرازگاهی با تک و توک توهینایی که بهت میکرد عصبانیت میکرد. غالبا نادیده شون میگرفتی تا اینکه دیگه مکرر و کسل کننده شدن. از کوره در میرفتی و سرش داد میزدی و اون معصومانه بخاطر اینکه باعث عصبانیتت شده بود لبخند میزد.
یک ماه پیش ، ارن بهت گفت که نمیخواد باهات کاری داشته باشه و با اینحال اون کسی بود که الان باعث دردسرت میشد. اگرچه که استدلالش رو واسه اینکه چرا عمیقا ازت متنفره نمیفهمیدی ، با اینحال احساساتتون یکسان بود. تو هم یه حس بیزاری خیلی قوی ای نسبت بهش داشتی که به این زودیا قرار نبود بیخیالش بشی.
اوضاع دانشگاهت بطرز عجیبی به آرومی پیش میرفت. همه ی بچه ها حرفایی که ارن بهت زده بود رو نادیده گرفتن که باعث راحتی خیالت بود ، اگرچه که هنوز حرفاش اون ته مهای ذهنت میچرخید. و همینطور نظرت راجع به کلاسات به جز تاریخ بی طرفانه بود.
از این حقیقت که ارن با تو توی یه کلاس بود و دقیقا کنار تو نشسته بود بدت میومد. معمولا دروغ سر هم میکردی و به پروفسور آکرمن میگفتی که نمیتونی از فاصله ای که نشستی تابلو رو بخونی و اینطوری از نشستن کنار ارن طفره میرفتی.
لیوای به وضوح از درخواستهای مکرر تو عصبی میشد و یه ابروش رو بالا مینداخت و بعد سرشو تکون میداد. نمیتونستی متوجه بشی که آیا ارن متوجه دروغ گفتنات میشد یا نه ولی بنظر میومد خیلیم با تنها نشستن اوکیه.
روز جمعه بود و پروفسور آکرمن برنامه ی یه سفر به موزه واسه یه درس تاریخ رو برنامه ریزی کرده بود. فقط افرادی که باهاش کلاس داشتن میتونستن برن. همچنین لیوای بهتون اعلام کرد شما قراره به مدت یک هفته تو کابین های چوبی بمونید. خداروشکر همه ی دوستات باهاش کلاس داشتن پس همتون تصمیم به رفتن گرفتید.
به تخت خالی کنارت خیره شده بودی. میکاسا زودتر رفته بود تا ارن رو ببینه. از اونجایی که هیچوقت نمیخواستی هیچ چیز مربوط به ارن رو بشنوی به خودش زحمت نداده بود بهت خبر بده. کیفت که لباسای سفرت توش بود رو بستی و با عجله کفشهات رو پوشیدی.
آب هوا به طور قابل ملاحظه ای به یه هوای کمی سردتر تغییر پیدا کرده بود. بنابراین یه تاپ آستین حلقه ای مشکی همراه یه کت خاکستری زیپ دار پوشیدی. با یه شلوار گشاد رنگ روشن پاره ستش کردی و تاپت تو شلوارت گذاشتی و شلوار جینت به خوبی دور کمرت رو قاب گرفت. از اونجایی که میدونستی قراره اطراف رو زیاد بچرخید یه جفت کفش سفید راحت هم پوشیدی
YOU ARE READING
COMPLICATED | Eren Jaeger (Persian Translation)
Fanfiction• من نه میخوام دوستت باشم نه کاری باهات داشته باشم . جلو راهم سبز نشو و منم جلو راهت سبز نمیشم • [ تو و ارن دوستای مشترکی دارین (آرمین و میکاسا) ولی بنا به دلایلی ارن از تو خوشش نمیاد ] اجازه ی ترجمه گرفته شده حتما یادداشت نویسنده رو قبل شروع داست...