Ep 13❤️🦊

252 33 75
                                    

سلااااااااااااااااام⁦(☆▽☆)⁩
من برگشتم⁦ಡ ͜ ʖ ಡ⁩
آره میدونم خیلی بد قولم و واقعا ازتون معذرت می خوام⁦ಥ_ಥ⁩
برای جبران با ی پارت بسیار طولانییییی اومدم و قراره بعد از این پارت
پارت بعدی رو روز بعدش بزارم و همه چی رو براتون روشن کنم ⁦꒰⑅ᵕ༚ᵕ꒱˖♡⁩
خوب زرم رو زدم برید بخونید(:
...................

همه پشت میز صبحانه نشستن تا صبحانه بخورن،سر میز هیچ حرفی زده نشد همه در سکوت در حال خوردن صبحانهشان بودن
بعد از صبحانه هر کس به سمت اتاق خود رفت تا آماده شه
یونجون سریع به سمت بومگیو رفت و دستش رو گرفت و به سمت اتاقش برد،روی صندلیه میزش جلوی آینه نشوندش بومگیو به حرکات یون نگاه می کرد که هر دقیقه به ی سمت اتاق می رفت
بومگیو: یونجونا داری چیکار می کنی؟؟

یونجون با لبخند به سمت بومگیو برگشت روبه روی اون یک صندلی گذاشت و جلوش نشست: می خوام هیونگیم رو آماده کنم، باید امروز سنگ تموم بزارم

یونجون شروع کرد به آماده کردن هیونگش
یک گریم ساده و سبک بس بود تا مثله ی ستاره بدرخشه،بعد  شروع کرد به درست کردن موهای گیو موهاش رو شونه کرد و یکم پایینش رو حالت داد
یونجون: واقعا حق با اون بود موی بلند خیلی بهت میاد هیونگ

بومگیو: اگر به اون باشه میگه حتی بدون مو هم قشنگم

یونجون لبخندی به هیونگش زد می دونست اون این حرف هارو میزنه تا حواسش رو پرت کنه، وقتی کاره موهاش تمام شد نزدیک گوشش شد: وقتی فرد عاشق ی شخص باشه براش مهم نیست اون چه شکلی باشه
هیونگ همیشه یادت باشه اون عاشق قلبت شد اون عاشق شخصیتت  شد اون عاشق نگاه معصوم و گیرات شد اون عاشقه همه ی وجود تو شد و اون همیشه قراره عاشقت بمونه و توهم قراره کنارش باشی و عاشقش بمونی این و فراموش نکن هیونگ شما دوتا برای همدیگه اید و هیچ چیز تو این دنیا نمی تونه اون رو تغییر بده

بومگیو با لبخند بی جونی به یونی کوچولوش نگاه کرد دیگه نمی تونست تحمل کنه دیگه نمی تونست تظاهر به خوب بودن کنه دیگه بسش بود
با این فکر ها اشکای بومگیو روی چهرش شروع به ریزش کردن که باعث ترس یونجون شد، یونجون سریع به سمت بومگیو رفت و صورتش رو تو دستاش گرفت

یونجون: بومی یک دفعه چی شد؟؟ چرا داری گریه می کنی عزیزم؟؟؟

بومگیو همونطور که در آغوش یونجون در حال اشک ریختن بود به صورتش نگاه کرد
بومگیو: یون دیگه نمی تونم.....قلبم درد می کنه....دلم برای صداش، چشماش،لبخنداش،آغوشهاش و بوسه هاش تنگ شده.......دیگه بسمهههههههههههه

اشکای بومگیو شدت گرفت اون توی این دوسال به اندازه ی کافی زجر کشیده بود ، قلبه کوچولوش دیگه نمی تونست این همه درد و رنج ها رو تحمل کنه، دلش برای آرامشش تنگ شده بود
سوبین و کای با شنیدن صدای بومگیو سریع به سمت اتاق یونجون اومدن ، با دیدنه چهره ی شکسته ی هیونگشون قلب اون دو گرفت
یونجون بومگیو رو به خودش فشرد و بوسه ای رو پیشونیش زد در حالیگه خودش هم داشت اشک میریخت به هیونگش نگاه کرد

Love you baby Fox🦊Hikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin