✵Chapter 4✵

552 175 77
                                    

اون‌قدر تو افکارش غرق شده بود که فراموش کرد پیچ راهرو رو بپیچه، با سر به دیوار خورد و با کارش خودش و جونگده‌ی بیچاره رو ترسوند. اما هیچ جای کارش ترسناک‌تر از صدایی که چند لحظه بعد شنیدن نبود؛ صدای شلیک گلوله‌ای که از طبقه‌ی اول میومد، درست نزدیک کافه تریایی که یه در با وارد شدن بهش فاصله داشتن.

تقریبا پنج دقیقه بعد صدای شلیک گلوله قطع شد و درست وقتی که بکهیون فکر میکرد همه چی تموم شده صدای انفجار بزرگی اون و دستیار کنارش رو روی زمین پرت کرد، شیشه‌ی پنجره‌ها از شدت صدا خرد شدن و حتی چندتایی از مجسمه‌های چانیول شکسته بودن. جونگده سریع خودشو با میزی که نزدیکشون بود کاور کرد تا تیکه شیشه‌های معلق تو هوا آسیبی بهش نرسونن.

با وارد شدن یکی از خرده شیشه‌ها به پهلوی بکهیون بالاخره پسر جوون به خودش اومد و چهار دست و پا خودشو به جونگده رسوند. دستیار به نظر می‌رسید به خاطر ضربه‌ی شدیدی که به سرش خورده یه‌کم گیجه چون چشم‌هاش حالت عجیبی داشت اما هکر همچنان سعی میکرد با صدا زدن اسمش و تکون دادنش اونو به خودش بیاره.

+"باید بریم یه جای امن!"
جونگده کم کم داشت از اون حالت عجیب درمیومد، با تردید سرتکون داد و با کمک بکهیون سرجاش وایساد. نگاهی به دورش انداخت؛ میتونست مردهایی با جلیقه‌ی ضدگلوله رو ببینه که تنفگ و بمب به دست به سمتشون میومدن.

×"بکهیون باید بریم طبقه ی دوم، اونجا یه خروجی اضطراری هست."
بکهیون سری تکون داد و بعد هردوشون به سمت پله‌ها پا تند کردن اما با دیدن یه گروه از افرادی که بهشون رسیده بودن سرجاشون وایسادن. بکهیون اونا رو می‌شناخت؛ اونا از افراد هونجو بودن، وقتایی که نگهبانی بکهیون رو می‌دادن دیده بودشون. اونا تو کارشون خیلی جدی بودن؛ اگه هونجو بهشون گفته بود باید اونا رو بکشن، پس می‌کشتن.

اونم قرار بود بمیره؟ همینجا؟ اینجوری؟
بکهیون از خودش پرسید و با وحشت به مردی خیره شد که اسلحه‌ش رو به سمت جونگده نشونه رفته بود. دستیار سریع پشت یکی از مجسمه‌ها پناه گرفت و بکهیون رو همراه خودش کشید.

نمی‌تونست بمیره. نمی‌تونست همچین جایی بمیره اونم وقتی هنوز آزادیش رو به دست نیاورده بود. اون حتی خودشو درحالی‌که روی صندلی راحتی خونش نشسته بود و قهوشو می‌نوشید هم تصور کرده بود، نباید بعد از تصور کردن همچین چیزایی انقدر راحت جونشو از دست می‌داد. بکهیون برای مردن زیادی جوون بود، هنوز خیلی کارها بود که میخواست انجام بده.

هکر با شنیدن صدای دوباره شلیک پنیک کرد و سرجاش با ترس لرزید. چند دقیقه‌ای می‌شد که افراد چانیول وارد عمارت شده و با نیروهای هونجو درگیر شده بودن و بکهیون نمی‌دونست این یعنی خود چانیول هم اونجاست یا نه.
درست وقتی داشت به اون مرد فکر میکرد جلوشون ظاهر شد و تحت پوشش به سمتشون اومد تا اوضاع رو چک کنه.

Come And Take My HandWo Geschichten leben. Entdecke jetzt