با داد بلندی که کشید از خواب پرید و دیوانهوار اطرافشو نگاه کرد، وقتی چانیول یا افرادش که اسلحه رو سرش نگه داشته بودنو ندید آروم گرفت. آخرین صحنهای که از خوابش یادش مونده بود، این صحنه بود.
دست لرزون و سردشو به پیشونیش گرفت و نفس عمیقی کشید. حالش خوب بود. هیچ مشکلی پیش نیومده بود و هنوز زنده بود. حتی ممکن بود با به دست آوردن اعتماد رئیس مافیا بتونه به زندگی عادی خودش برگرده.
اینجا موندن براش مشکلی نداشت. آدمای اینجا باهاش بدرفتاری نمیکردن.
بیخیال صبحونه شد و فقط تو تختش موند. کابوسش -اگه میشد اسمشو کابوس گذاشت چون یهجورایی مرور خاطرات ترسناک روز قبل بود- بدنشو به لرزه درآورده بود. دلش میخواست همه چیزو فراموش کنه. نه فقط دیروزو، میخواست هرچیزی که تو این یک سال گذرونده بود، فراموش کنه.
اون فقط میخواست یه زندگی معمولی داشته باشه. هنوزم میخواست.
با شنیدن صدای در، پتو رو تا روی سرش بالا آورد. نمیخواست کسی رو ببینه یا با کسی حرف بزنه. همونطور ساکت تو جاش موند و به صدای در گوش داد.
یهکم بعد در اتاقش با صدای کلیک آرومی باز شد و کسی وارد شد اما بکهیون همچنان سرشو از زیر پتو بیرون نیاورد. سعی کرد از روی صدای قدمها بفهمه کیه اما از اونجایی که ساکت بود و طوری راه میرفت که صدای قدمهاش به زور شنیده میشد، نتونست حدسی بزنه.
وقتی حس کرد سر کسی نزدیک پتو شده نفسشو حبس کرد و خدا خدا کرد یه دفعه پتو رو از روش کنار نزنه. خوشبختانه این اتفاق نیفتاد، هر کی که بود یهکم بعد اتاقو ترک کرد و دوباره اونو با افکارش تنها گذاشت.
دلش میخواست داد بزنه و هر حسی تا الان تو خودش نگه داشته، بیرون بریزه.
آیندهی نامعلومش از همه چی براش ترسناکتر بود.
هنوز نمیدونست چرا چانیول زنده نگهش داشته، اونم وقتی از اول هیچ نیازی بهش نداشت. نمیدونست و شده بود مثل اسباببازی قدیمی که صاحبش بیدلیل اونو دور نمیندازه.
بکهیون فقط میخواست دلیلشو بدونه، اینکه بعدا هم زنده نگهش میداره یا دلیل خاصی برای فعلا زنده نگه داشتنش داره.
بعد از ساعتها فکر کردن و به نتیجه نرسیدن، آهی کشید و از جاش بلند شد و بعد فقط کارای روزانشو انجام داد چون وقتی موبایل و لپتاپی نبود یعنی کار هم نبود؛ مسواک زد، تختشو مرتب کرد و لباسشو عوض کرد.
و همه اینا واسه این بود که نمیخواست از اتاقش بیرون بره.
از اونجایی که تمام روز تو اتاق بود باز خوابش برد. این بار خواب هونجو رو دید و چندساعت بعد وقتی خورشید غروب کرده بود، بیدار شد.
پنجره رو باز کرد تا هوای تازه اتاقشو از اون حال و هوا دربیاره، نور اتاقش منظره درختها، کوهها و نمای شهر رو برای واضحتر میکرد. عمارت تو محلهی لوکسی بود، بکهیون مطمئن بود تو راه اومدن به اونجا چندتا از خونههای سلبریتیهای معروفو دیده.
YOU ARE READING
Come And Take My Hand
Fanfiction✵نام فیک: بیا و دستمو بگیر ✵کاپل: چانبک ✵ژانر: مافیایی، اکشن، انگست ✵نویسندگان: baeconandeggs, byunandyeol ✵مترجم: B_a_H_a_R_61@ ✵چنل: AmorFiction@ کی فکر میکرد بکهیونی که تو یه خانواده پلیسی به دنیا اومده یه روزی آرامش رو بین بازوهای بزرگترین رئی...