✵Chapter 15✵

468 157 114
                                    


نمی‌دونست چقدر تو اتاقش مونده ولی باصدای تقه‌ای که به در خورد تازه فهمید هوا تاریک شده و تایم شام رو از دست داده، به سمت در رفت تا ببینه کی مزاحم خلوتش شده.

یه پیشخدمت، کسی که وقتی رئیس مافیا پایین نمی‌رفت معمولا غذاشو سرو می‌کرد، دستش یه بشقاب پر از غذا بود و لبخند به لب داشت.

"جناب پارک گفتن اینو برای شما بیارم."

بشقاب رو که از گارسون گرفت، مرد بلافاصله یه یادداشت از جیبش درآورد و اونو به سمتش گرفت.

"شب خوبی داشته باشین."

بکهیون تو سکوت شامشو می‌خورد و همزمان به یادداشت خیره شده بود، هیچ چیز خاصی رو اون برگه نوشته نشده بود؛ فقط یه شب بخیر ساده و اینکه نیازی نیست برای جواب دادن بهش عجله کنه.

بکهیون متوجه شکلکی که چانیول سعی کرده بود بکشه، شد اما ظاهرا خراب شده بود و روشو خط خطی کرده بود یا شاید با خودش فکر کرده بود نیازی به همچین چیزی نیست.
وقتی بهش فکر میکرد می‌دید هیچ دلیلی برای رد کردن اون مرد نداره. اونا هیچ‌وقت با هم بحث نکرده بودن، چانیول واقعا یه مرد خوب و جنتلمن بود و بکهیون وقتی باهاش بود، حس راحتی می‌کرد. در واقع کنار چانیول بودن نه تنها اذیتش نمی‌کرد حتی ازش لذت هم می‌برد. البته تصمیم گرفته بود چشماشو رو این حقیقت که چانیول یه جنایتکاره و حقشه سال‌ها تو زندان بپوسه، ببنده. دلش می‌خواست چانیول رو هرچیزی ببینه به جز یه جنایتکار.
چانیول فقط... چانیول بود.
همین.

مردی که باهاش مهربون بود. مردی که دوسش داشت. مردی که بدون هیچ سوء‌استفاده‌ای فقط دنبال به دست آوردن قلبش بود. پس آره؛ شاید امتحان کردن این رابطه، زیادم ایده بدی نبود.

بکهیون در حالی‌ که تصمیمشو گرفته بود، از اتاقش بیرون زد و بلافاصله به جونمیون برخورد کرد. جونمیون کت چرم و شیکی تنش بود و به نظر میومد داره جای مهمی میره. عینک رو بینیش رو کمی عقب داد و بهش خیره شد.

+"سلام!"

بکهیون نفس حبس‌شده‌شو بالاخره بیرون داد.

+"امم... چانیول رو ندیدی؟ می‌دونم سرش شلوغه ولی ممکنه الان خونه باشه؟"

جونمیون ابروشو بالا انداخت و نگاه منظورداری بهش انداخت، انگار می‌دونست جریان از چه قراره.

*"فکر کنم با سهون تو درمانگاه باشن."

چانیول از اون آدمایی نبود که رازهاشونو با بقیه درمیون می‌ذارن ولی جونمیون آدم باهوشی بود و همه چی رو با یه نگاه می‌فهمید.

*"موفق باشی! بعدا بهت یه سر می‌زنم، باشه؟"

یه چند تا کلمه‌ای بینشون رد و بدل شد و از اون جایی که جفتشون عجله داشتن، از هم جدا شدن. بعد از گپ چند ثانیه‌ایش با جونمیون، حس می‌کرد برای تصمیمش از قبل هم مصمم‌تره.

Come And Take My HandWhere stories live. Discover now